خــاک دامنگيـــر

کامران بزرگ نيا     

 



صفحه اصلی
خاک دامنگيــر ( يادداشتها )
فرستادن نظرات
بـــايـــگانــي :

03/01/2002 - 04/01/2002 04/01/2002 - 05/01/2002 05/01/2002 - 06/01/2002 06/01/2002 - 07/01/2002 07/01/2002 - 08/01/2002 09/01/2002 - 10/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 04/01/2006 - 05/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 09/01/2009 - 10/01/2009


صدا



[Poweblue by Blogger]

پنج شعر ازمجموعه ي:
عمرِ زمين كوتاه است



پاييزِ عشق

آهي به گَردِ راهش
از آستانه‌يِ پاييز مي‌گذرد


برگها را رُفته پيري خشك
با دستِ سرد و چشمِ نمناكش
از آستانِ سردِ پاييزي كه بر كوچه
برافشانده‌ست برگ و بار


شرمگينِ گيسِ سياهش
شرمگينِ عطرِ رها به حلقهْ حلقه‌يِ گيسويش
مي‌گذرد عشق بي صدا

تكه تكه ژنده‌پاره‌ها را
بر آسمانه‌ها مي‌آويزد
و پاي مي‌كشد
در كوچه‌ها و خيابانها

بي نورِ چشمان مي‌گذرد
بي دامنه‌يِ گسترده‌يِ دامانِ كشتزار
بي پرنده‌ها و پروانه و آفتابِ دامان
مي‌گذرد عشق مي‌گذرد


تكيده و فرتوت
پنجه‌يِ لرزان را
فرو مي‌كند به جام و
مي‌پاشد آب بر در و ديوار و مي‌لرزد

و مي‌رود عشق
بي عطرِ پونه به دنبال
بي گَردِ زرينِ سايشِ دامان به خاكِ راه

مي‌رود عشق مي‌رود
آهي به گَردِ راهش



قصه

پروانه‌يِ زردي
به جستجويِ گلي‌سرخ
از شاخه‌اي
به شاخه‌اي
جَست مي‌زند
در بيشه‌اي خاموش

مي‌چرخد و مي‌پرد و بر ساقه‌يِ پيچكي مي‌نشيند و . . .

اي بيشه‌يِ خاموش
كه نور را راهي به ژرفايت نيست
چگونه تاب آوردي
خِشْ خِشِ بالي چنين ظريف را
بي عطرِ سرخگلِ پنهانت



دريافت

پروانه‌ها
با بالهايِ كوچك و رنگين
نگاه را مي‌روبايند و مي‌برند
از نرده تا بام
از بام تا به شام

از بام تا به شام
تا بال مي‌گشايند و جست و خيز مي‌كنند
چيزي از دست نرفته
چيزي به ياد نمي‌آيد

آرام و نرم و رنگين
مي پرند و مي‌چرخند
در خوابهايِ من
بيداريِ شما

دل به بازيشان بسپار
و از ياد ببر كه روز
در چرخشِ بالي ظريف
مي‌رود كه گُم شود
در آسماني ديگر




سراسرِ روز

سراسرِ روز در خواب مي‌گذرد
و بر آب مي‌لرزد
سايه‌يِ ديواري كه پنهان مي‌كند باغي را

سراسرِ روز
با لكه‌هايِ تا بانش
بر آب مي‌لرزد
گويي كه دسته گلي زرد
در خواب مي‌رود
چنانكه بر آب

بيدار بايد بود اما
و ديد بايد
كه « گريه‌يِ گمشده‌اي »
سراسرِ روز راه مي‌سپرد
در كوچه‌ها و خيابانها
آرام و صاف
بي‌موج ريزه‌هايِ هِقْ هِقي


سراسرِ روزي كه مي‌گذرد در هراسِ شب
مبادا بيايد و بنشيند و آواز سر دهد
و باز
سرزده باز گردد سحر
چيزي بر آب بچرخد
و باغ را پنهان كند سايه‌يِ ديواري كه مي‌لرزد همچنان بر آب
آبي كه مي‌گذرد
و خواب را مي‌كُشد




صفحه اصلی