خــاک دامنگيـــر

کامران بزرگ نيا     

 



صفحه اصلی
خاک دامنگيــر ( يادداشتها )
فرستادن نظرات
بـــايـــگانــي :

03/01/2002 - 04/01/2002 04/01/2002 - 05/01/2002 05/01/2002 - 06/01/2002 06/01/2002 - 07/01/2002 07/01/2002 - 08/01/2002 09/01/2002 - 10/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 04/01/2006 - 05/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 09/01/2009 - 10/01/2009


صدا



[Poweblue by Blogger]

اي خداي ِ خاموشي

اما اي خداي ِ خيابانهاي ِ خالي از هر رهگذر
اي خداي ِ آوازهاي ِ فراموشي و فراموش شده ي ِ شبهاي ِ بلند
شبهاي ِ بلند همه ي ِ فصلها ، همه يِ روياها ، كابوسها
سوسو هم نمي زند ديگر كورسويي
در اين دهليز ِ بي پايان و تاريك ِ فراموشي
خاموش مي شود آدم
مي شود سنگْ سايه اي از :
فراموشي

اما اي خداي ِ خاموشي و فراموشي
اي آوازي كه از دل ِ شب مي آيي

خيابان ِ خالي را مي گيرد و مي آيد
از دهليز هاي ِ تاريك ـ روشن ِ فراموشي مي گذرد خاموش
مي رسد
و مي ايستد
در اين ميدان ِ روشن ِ بي سايه
ميان ِ روشنايي ِ بي هنگام
آونگ مي شود

ــ « پس ، چرا ، نمي افتد ، از دارَش ؟ » ــ

پس چرا نمي افتد از دارَش
اين كه اينهمه روزهاست
كه آويخته
از ريسمان ِ پوسيده ي ِ يادها



طنين

از صداهايي مي‌گذرم
ناشناس و نامفهوم

جايِ ديگري مي‌خوانند و
چيزهايِ ديگري مي‌گفتند

براي پرندگاني خواندم
بي‌نام
جايِ ديگري مي‌پريدند و من نمي‌دانستم

سرزميني را ترك مي‌كنم
كه نبود
و به‌خانه‌اي مي‌آيم
كه نيست

اما سكوت
سكوت كي مي‌رسد
كي مي‌آيد سكوت؟



ا


دل هم‌،‌چون خانه‌ايست
گاهي كوچكتر و گاهي بزرگتراز
خانه‌يِ من و شما



خانه‌يِ عنكبوت


خانه‌يِ باد‌است اين دل
بي‌دري كه بسته شود هرگز
و پنجره‌هايِ شيشه شكسته‌اش
گذرگاهِ باد‌است و مامن جغدهايي و شبكورهايي
كه آن‌:
به هُوهُوهُويي و
اين‌:
با خِش‌و‌خِشِ خشكيده‌يِ بالهايش
آواز مي‌خوانند

سرخوش خوش مي‌خوانند
سرودِ كُند و بي‌وقفه‌يِ ويراني را

و خانه
خانه‌يِ باد‌است،‌خانه‌يِ‌باد شده‌است‌،‌خانه‌يِ باد
و علفها و هرزه‌گياه
مي‌رقصند بر در و ديوارش
و بر شكافهايِ سقف و دَرزِ‌ساروجش

بخوانيد و برقصيد
دردلِ تاريكي
درونِ تباه

و اگر مرگ را غيبتي باشد
از دلِ غيبت هم
زاده نمي‌شود جز‌:
هرآنچه‌،‌كه‌،‌نيست
در خانه‌يِ باد

و نترس ديگر‌،‌كه نخواهد خواند
جز به هُوهُو هُويي و خَشْ خاشي
و نخواهد جنبيد
جز تارهايِ آويخته‌يِ در اهتزاز
بي‌عنكبوتي كه بجنبد

و آن‌روز‌،‌در همان لحظه‌،‌من پشتِ پرده‌يِ عنكبوت بودم
در پناهِ تاريكي

و در كنجِ اتاق
دهانِ بي‌دندانش را به خنده‌اي بي‌صدا گشوده كسي

اين حفره پناگاهي‌ست‌،‌مردگان را‌،‌اشباحِ جامانده را‌،‌و ارواح را

ترا به جمالت
كه از ياد نبري ما را

آنجا يكي نشسته كه به كسي نمي‌ماند
يا به چهره‌اي
- آشنا و ناآشنا ــ
دست درازي براي گرفتن دارد
اما چيزي ندارد كه بدهد
- هيچ

و در‌ دلِ هيچش شمعي افروخته و نشسته به‌تماشا
اما نه چهره‌اي دارد
و نه در حفره‌هايِ خاليش چشمي

- هيچ و هيچ و هيچ

اينجا دارد بارانِ ريزي
از آسمان به زمينِ خالي مي‌ريزد
و سوزنهايي سرد را
در مغزِ استخوان فرو مي‌كند

قسم به جمالت كه كوكبه‌يِ عشق بود
ما را . . .

و بهار‌،‌بهارانِ ديْ‌سال و آن سالها ؟
و فوجْ فوجِ گنجشكان كه مي‌خوانند و مي‌خواندند
بر شاخسارِ چناران
در خيابانِ پهلوي ؟

و برگها سبز بود و سبز مي‌باريد باران
و به‌شادي مي‌خواندند بلبلان بر شاخساران

اما اينجا‌،‌آبچاله‌هايي‌،‌اينجا و آنجا دارد مي‌سازد باران
هر كدام مامنِ خورشيدي سرد و خاكستري

و در خانه
جز بارانِ خاكستر نمي‌بارد
به‌نرمي‌.‌به‌نرميِ آهي از سر آسودگي به نيمه‌شبي خاموش

و سبزه به چه چنگ زند كه بَردمَد
و ببالَد‌؟

و سبزينه‌يِ برگها را
به تگرگي كوباند و ريختشان بر زمينِ خيس
اين تندبارِ درهمْ‌بارِ باران




اما اين ...

اما اين بادكنكِ سفيد چه مي‌تواند بكند
وقيتي كه مي‌نشيند بر رودخانه‌ات
و غوطه مي‌خورد
ميانِ موجها و بر اجساد

شكفته بر رود مي‌روند و گِلِ مرداب مي‌شون

و چه مي‌تواند بكند
وقتي كه بر آسمانت مي‌چرخد
بالايِ ويرانه‌ها و ويرانه‌ها و ويرانه‌ها
كه در ميانشان آن پايين
نشسته‌اي و داري برايِ خودت
آوازهايِ عاشقانه مي‌خواني
و ناگهان در آوازت
نخِ بادكنكي دَر مي‌رود از دور انگشتت
و مي‌رود بالا
بالا
و دور مي‌شود
پشتِ ستونهايِ شكسته و آنسويِ دودها و خرابه‌ها و




يك وقتهايي هم...

يك وقتايي هم باد از خرابه‌اي مي‌گذرد
و سوتْ سوتِ صدايش را
همينطور كه مي‌چرخد
اينجا و آنجا‌،‌مي‌برد با خود

« دامن كشان و چرخان »

گردي اينجا و
پوشالي آنجا
هوا مي‌كند
و مي‌رود‌،‌باز مي‌رود

اما جغد كه نيست باد
كه بنشيند به هو هو به‌پا كردن
چرخهايش را مي‌زند
و ، مي‌رود

مي‌رود جايِ ديگري
صحرايي خياباني خرابه‌اي
جايي
بوزد‌،‌باز‌،‌بوزد
باد





بي نام


به پيشوازش
نشستم بر سكوي سنگي و لرزيدم
غروب هم آمد و
گشتي زد و
نشست
در پيشِ پايِ من

اما خدايا
اين لرزش بيگاه را چه كنيم و چه نام دهيم
اين را كه غروبي مي آيد و مي چرخد و
باز
غروبي ديگر
غافلگيرمان مي كند


اين طورست
بي شكل است و بي نام است
مي آيد و در سطرهايِ شعري مي چرخد و نام نمي گيرد

و شكل نمي گيرد
نه فصل و
نه غروب و
نه شعر

بهار72






چه شد؟


چه مي شود كه باز
از راه م يرسيم ، مي بينيم:
داريم دوباره فنجاني را مي شوييم
تفاله ها را باز
داريم دوباره خالي مي كنيم
و از ياد مي بريم كه عشق
در دكمه اي گشوده از ياد رفته مانده است جايي

از ياد مي بريم
تني را كه بهار مي كرد
عريان كه مي شديم
بوسه اي را كه مي پريد
در نورِ صبحگاه
از اين كنجِ تاريك
به آن روشنا و
از پرده
به گلدان و ...


چه شد
چه شد كه باد
پرده را برد و
آورد و
بر صندلي قرار گرفت
چه مي شود كه عشق
ماند و
نيامد و
از ياد رفت

بهارِ72




صفحه اصلی