خــاک دامنگيـــر

کامران بزرگ نيا     

 



صفحه اصلی
خاک دامنگيــر ( يادداشتها )
فرستادن نظرات
بـــايـــگانــي :

03/01/2002 - 04/01/2002 04/01/2002 - 05/01/2002 05/01/2002 - 06/01/2002 06/01/2002 - 07/01/2002 07/01/2002 - 08/01/2002 09/01/2002 - 10/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 04/01/2006 - 05/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 09/01/2009 - 10/01/2009


صدا



[Poweblue by Blogger]

قصد داشتم مثل هميشه چند شعر ديگر ، از شعرهاي خودم را در صفحه بگذارم ، اما ديدم حيف است ديگران را از لذتي كه در اين چند روزه ، از خواندن ِ شعري از دوست ساليانم ، عبدالعلي عظيمي ، برده ام ، محروم كنم .لذت نادر و ديريابي كه فقط از خواندن چيزي كه شعرش مي ناميم ، دست مي دهد. شعري ساده و زيبا ، كه گرچه بسيار ساده است ، اما معلوم است كه شاعرش شعر را ساده نگرقته است و بدور است از جنجال و هياهوي بيهوده اي كه اين روزها ، بسياري از به قول نيچه اين بس بسياران ، بر سر نوشته هايي به راه انداخته اند كه پر از ادعا ست و اما خالي از هر نوع به قول خودشان شعريت.



در شب

شب در را كه مي بندد
صداي ديگري مي دهد
يك صداي ِ ناآشنا
يك صداي ِ اضافي
كه از سرانگشت ِ فلز مي رفت
مي گشت در گچ ِ ديوار و چوب ِ دَر و در خيال ِ تن

مثل ِ شبدري
كه شمردن ِ بيش از سه نمي داند
و نمي داند
آن انگشت ِ اضافي را چه بنامد

مي بندد دَر را و
باز مي كند
باز مي كند آهسته
ُتند مي بندد
مي بندد ُتند و
باز مي كند آهسته

چند قطره روغن
باز مي گرداند آن صداي ِ هموار را
اما ديگر
آن صداي ِ هميشه نيست

حالا شب
يك صداي ِ اضافي كم دارد

عبدالعلي عظيمي





يك نكته و چند شعر
شعر هوجوم واكنشهاي متفاوتي را برانگيخت. بعضي از خوانندگان اين شعر ، و بخصوص خانمها ، آنرا خيلي مردانه دانسته بودند و بعضي ديگر هم خشن. براي همين فكر كردم بد نباشد در مورد اين شعر توضيحي بدهم.البته با ذكر اين نكته كه توضيح شاعر يك شعر الزاما درست ترين و كاملترين توضيح يك شعر نيست . فرايندي كه كه منجر به گفتن يك شعر مي شود فرايند پيچيده ايست و گاهي خود شاعر هم به درستي نمي داند كه چرا و چطور؟
اما در مورد يك شعر پيش و بيش از هرچيز بايد به فضا و عناصر سازنده ي آن توجه كرد ، به نظر من و نه اينكه بلافاصله دنبال اين گشت كه چه مي خواهد بگويد ، اين شعر و اصولا هر شعري ، لااقل شعر هاي من نمي حواهد اصلا چيزي بگويد ، بيشتر ، اگر اصلا بخواهد كاري كند ، نشان دادن ، يا به تصوير كشيدن ِ گاهي يك حس و گاهي يك حالت است.
در اين شعر بخصوص بايد توجه كرد كه راوي خود را به باد تبديل مي كند و رابطه ، رابطه ي باد است و درختي ، بادي كه ميخواهد بوزد ، و همه ي شعر هم بيان اين آرزوزست ، اما درواقع از شگردي استفاده شده كه اين آرزو را انگار ، و بر اين انگار تاكيد مي كنم ، انگار تحقق پيدا كرده است . و در وجه ديگرش هم اروتيسم است كه در اين شعر ، همانطور كه در زندگي ، گاهي تند است و علاوه بر احساسات لطيف عاشقانه ، خشونتي را ، در خود دارد كه مي تواند ناشي از سدت احساس باشد. و فراموش نكنيم كه شعر ، بيان حالات يك مرد است !
يك نكته ي اديگر اينكه اين شعر ، ، از مجموعه ي «براي آنكه صدايم باد است » انتخاب شده بود ، و همراه چند شعر ديگر ، فضاي خاصي را مي سازند و در واقع هم اين چند شعر يك نوع گفتگوي شعري بودند ، كه حالا ما به يك طرف اين گفتگو داريم گوش مي دهيم ، چرا كه من متاسفانه به آن بخش ديگر دسترسي ندارم.
فكر مي كنم بد نباشد كه اين چند شعر را با هم بياورم ، شايد كمكي كه به درك بهتر فضاي شعر. گرچه پيش از اينهم اين شعرها ، تك تك در اينجا آمده بودند.
دست آخر اينهمه ، فقط به اين منظور نوشته شد كه در اين صفحه هم باب گفتگو ، البته فقط گهگاهي ، گشوده شده باشد.



برايِ آنكه...

برايِ آنكه صدايم باد است
و مي‌بارد
بر برگهايِ روشنِ تو

و برايِ آنكه دريا
در صدايِ تو افتادَست
و فرو مي‌رود
در ماسه‌هايِ تنِ تو

و برايِ آنكه تو نهالِ نازكِ باراني
و مي‌باري
بر شاخه‌هايِ درختي كه روزي باد بود

و براي آنكه صدايم بادَست
كه مي‌وزد
هر دم به رويايي
و نمي داند
كجا
فرود آيد



هجوم

روزي عريانت مي‌كنم
چون بادي بر تو مي‌پيچم و چون باغي در خزان
عريانت مي‌كنم
و برگهايت را در پيشِ پايت مي‌ريزم

مي‌وزم بر زمينِ عريانت
تو از دست مي‌دهي خِرت‌و‌پرت‌هايت را
من بهار مي‌كنم و مي‌مانم
با ريشه‌هايِ وزانم

روزي صدايت خواهم‌كرد
و تو از ياد مي‌بري نامت را



باد

اما نمي‌داند تا كجا بوزد
كه پيدايت كند
بر تو بپيچد و
عريانت كند

شايد برايِ همين است كه گاهي‌.‌از لايِ پنجره‌يِ نيمه‌بازي مي‌گذرد
لته‌هايِ روميزي رامي‌جنباند و ليواني را مي‌اندازد‌،
كاغذ‌ها را پراكنده مي‌كند و كتابها را به‌سرعت برگ مي‌زند

برمي‌گردد‌،.‌خانه را مي‌چرخد و
بيهوده‌،.‌بيهوده راهي مي‌جويد كه باز‌گردد
باز‌گردد‌.‌برود‌.‌

اما تا كجا برود

و نمي‌داند،‌.‌باد نمي‌داند
تا كجا بوزد
چرا بوزد
تا چه‌كند؟



وقفه

گاهي گذشته از همه‌يِ وزيدنهايش
مي‌ماند باد
در پيچ كوچه‌اي
و نگاه مي‌كند:
پنجره را

و زير پنچره:
درخت را

و پايِ درخت:
سايه را

مي‌چرخد زمين و سايه بلند مي‌شود
كوتاه مي‌شود
پاييز مي‌شود ــ‌ بهار و
بهار مي‌كند درخت

و در زمستانش
ديگر درخت نمي‌داند
كه آمد و رفته ؟
پنجره نمي‌داند
كه باز‌است يا بسته ؟

و باد
باد نمي‌داند
بوزد‌،‌برود‌،
وزيده‌است يا رفته ؟



يك وقتهايي هم...

يك وقتهايي هم باد از خرابه‌اي مي‌گذرد
و سوتْ سوتِ صدايش را
همينطور كه مي‌چرخد
اينجا و آنجا‌،‌مي‌برد با خود

« دامن كشان و چرخان »
گردي اينجا و
پوشالي آنجا
هوا مي‌كند
و مي‌رود‌،‌باز مي‌رود

اما جغد كه نيست باد
كه بنشيند به هو هو به‌ پا كردن
چرخهايش را مي‌زند
و ، مي‌رود
مي‌رود جايِ ديگري
صحرايي خياباني خرابه‌اي
جايي
بوزد‌،‌باز‌،‌بوزد
باد



خستگي

گهگاهي هم چنگ مي‌زند
بر سيمِ خارداري
كه نوزد ديگر
و بماند
مثلِ يك تكه پارچه‌يِ ريشْ ريشْ
و بالْ بالْ بزند
در بادِ ديگري
اين باد




وقفه

گاهي گذشته از همه يِ وزيدنهايش
مي ماند باد
در پيچ كوچه اي
و نگاه مي كند:
پنجره را
و زير پنچره:
درخت را
و پايِ درخت:
سايه را


مي چرخد زمين و سايه بلند مي شود
كوتاه مي شود
پاييز مي شود ــ بهار و
بهار مي كند درخت

و در زمستانش
ديگر درخت نمي داند
كه آمد و رفته ؟
پنجره نمي داند
كه بازاست يا بسته ؟
و باد
باد نمي داند
بوزد، برود،
وزيده است يا رفته ؟



و بر اين رود

و بر اين رود
كه آرام مي رود ، كه نمي دانيم به كجا مي رود
و مي رود تا ابد
همواره مي رود ، وَ در آن
جسدي غوطه مي خورد
كه نمي دانيم به كجايش خورده
اما مي دانيم كه مرده است
نمي دانيم چگونه
اما مي دانيم كه چرا مرده چرا جسدي شده است
افتاده بر رودي
و حالا دارد بالا مي رود آرام و پايين مي آيد
و مي رود ، سنگين و كند مي رود ، مي رود به جلو

و رود ، روشن و آرام است پشت مه
و صدايش دلپذير و زيباست
واز كنارِ خانه يِ ما مي رود ، آرام مي رود ،
و مي رود تا ابد



اما اين ...

اما اين بادكنكِ سفيد چه مي تواند بكند
وقيتي كه مي نشيند بر رودخانه ات
و غوطه مي خورد
ميانِ موجها و بر اجساد

شكفته بر رود مي روند و گِلِ مرداب مي شوند

و چه مي تواند بكند
وقتي كه بر آسمانت مي چرخد
بالايِ ويرانه ها و ويرانه ها و ويرانه ها
كه در ميانشان آن پايين
نشسته اي و داري برايِ خودت
آوازهايِ عاشقانه مي خواني
و ناگهان در آوازت
نخِ بادكنكي دَر ميرود از دور انگشتت
و مي رود بالا
بالا
و دور مي شود
پشتِ ستونهايِ شكسته و آنسويِ دودها و خرابه ها و . . .





راستش نمي دانم چه اتفاقي افتاد كه امروز ، سه شعري كه در اين صفحه گذاشتم تبديل به يه مشت مربع و نقطه شد. در واقع مي دانم كه چه شد اما نمي دانم چرا اينبار اين اديتور مطالب را يونيكد نمي كند. بنابراين تا حل اين معماي احتمالا ساده اين چند كلمه را مي نويسم و توضيح مي دهم كه با خودم قرار گذاشته بودم كه هربار يك يا چند شعر را بخوانم وصدا را هم به متن اضافه كنم ، اين چند شعر را با استفاده از مخزن اينترنتي دوستانم بهزاد كشميري پور و اكبر سردوزامي گذاشتم اما از آنجا كه صدا حجم زيادي مي گيرد ، فعلا تا حودم داراي مخزني نشدم به همين چندتا بسنده مي كنم.



صفحه اصلی