خــاک دامنگيـــر

کامران بزرگ نيا     

 



صفحه اصلی
خاک دامنگيــر ( يادداشتها )
فرستادن نظرات
بـــايـــگانــي :

03/01/2002 - 04/01/2002 04/01/2002 - 05/01/2002 05/01/2002 - 06/01/2002 06/01/2002 - 07/01/2002 07/01/2002 - 08/01/2002 09/01/2002 - 10/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 04/01/2006 - 05/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 09/01/2009 - 10/01/2009


صدا



[Poweblue by Blogger]

گرچه رسم است كه در اين روزها، كه روزهاي آغاز بهار و سال جديد است ، چيزي از زيباييهاي بهار و طبيعتي كه زنده مي شود باز و زندگي از سر مي گيرد به زيبايي تمام بگوييم اما...
مثل همه ي اين تبريكهايي كه اغلب به تصويري زيبا آراسته اند و قديمترها با پست و اين روزها با پست الكترونيكي ، براي هم مي فرستاديم و مي فرستيم ، و يادآوري مي كنيم به هم و آرزو مي كنيم براي هم ، زندگي دوباره ي طبيعت را و بهروزي را ...
و گرچه طبيعت بهرحال كار خود مي كند ، بي اعتنا به مصايبي كه ما آدمها بر سر هم مي ريزيم ، و گاهي چه بيرحم است طبيعت ، با خود فكر مي كنم ، كه زيباترين نقشهايش را ، با بي اعتنايي كامل ــ ميان خونها و ويرانه ها و اجساد ، اجسادي كه ديگر هيچگاه ، مثل طبيعت ، بر نخواهند خاست ــ به نمايش مي گذارد ...
و به ياد مي آورم كه چطور ، درست در يك همچين روزهايي ، در تهران ، چه زيبا بود بهار و چه بي رحم بود در عين حال بهار كه در ميان صداي انفجار موشكهاي عراقي و در ميان ويرانه هايي كه از بر خورد اين موشكها ايجاد شده بودند ، زيباترين جلوه هايش را به نمايش مي گذاشت ...
و گرچه نمي دانم كه چه مي خواستم واقعا بگويم كه منجر شد به اين سطرهاي پراكنده و نا تمام و از هم گسيخته ، اما ، اما چه مي توان كرد و از دست شعر چه بر مي آيد ، در اين مواقع كه در گوشه اي از جهان دارد بمب بر سر مردمي مي بارد كه گناهشان ، اگر اصلا گناهي كرده باشند ، زندگي در زير سايه ي ديكتاتور مخبتي بوده است كه حالا ، ديوانه ي قدرتمند تر ديگري مي خواهد ، با بمب و گلوله ، خر كشان ، آنها را متمدن و آزاد كند !
و حالا گمانم به يادم آمد كه مي خواستم بگويم ، برخلاف معمول كه در يك همچين روزي ، احتمالا شعري ، يا شعرهايي ، در ستايش بهار و زندگي و زيبايي و ... در اين صفحه مي گذاشتم ، و بعد از مدتي سكوت فكر كرده بودم شايد در روز آغاز بهار ، شعر تازه اي و شايد شادابي بگويم و اينجا بگذارم ، ديدم كه نه اين بهار آن بهار است و نه براي من حال و حوصله اي مانده كه بي اعتنا ، مثل خود طبيعت ، زيبايي را كه همواره همراه با عشق مهمترين و تنها هدفي دانسته ام كه در اين دنياي لعنتي باقي مانده است ، اگر بتوانم در شعري ، به چنگ بياورم و برايتان ، چون ارمغان بهار در اين جا بگذارم.
پس گشتم و از شعرهاي گذشته ، چند تايي را انتخاب كردم ، اولين شعر مال بيست و چهار سالي پيش است ، بهار 58 ، و اگرچه از شعريت ، چيزي ندارد ، اما ، اما مگر جايي هم براي شعر مانده است يعني ؟



سال نو
مي كوبد به در
به هيئت ِ گلوله

كودك به پيشواز مي رود
با لبخند

و گلي از حيرت ِ گورستان
مي نشيند ناگاه
به چشمان ِ مادر

مبارك
مبارك
سال نو
در خون و حيرت
مبارك باد
فروردين 58



بيزاري

بيزارم از اين همه هاي و هوي
از اين باد و باران ِ بهاري
كه نه سيلي مي شود شهر را بروبد و
نه باران ِ نَم نَم ِ بي پاياني
كه تا ابد
پشت دريچه اي
به تماشايش بنشيني

از اين خوشه ي بنفش ِ اقاقي
كه دانه دانه مي درخشد و مي لرزد
بر ايوان ِ ويرانه
بيزارم
بيزار از اين بهار كه دو چندان كرد
گلهاي ِ سرخ ِ قبور را
از اين باراني كه مي بارد و مي شويد غبار را
از تن برگهاي تازه شكفته

از اين بهار بيزارم
از اين بهار
كه به سايباني اندوه
پيچكي نثار مي كند
از اين عشوه ي ِ بي هدف بيزارم
بيزار از اين جلوه ي بي هوش

و از اين نسيمي كه مي وزد
و آفتابي كه مي تابد و رنگين كمانش را
رنگ در رنگ
بر مي افرازد
بر گرد اين اجساد

و دانه دانه
مي چرخند و فرو مي ريزند
گرد و
غبار و
برگهاي ِ اقاقي

آه كه بيزارم
بيزارم و
زار زار
كيست كه مي گريد
بي سر پناهي كه سر بگذارد



اما اين ...

اما اين بادكنكِ سفيد چه ميتواند بكند
وقيتي كه مي نشيند بر رودخانه ات
و غوطه ميخورد
ميانِ موجها و بر اجساد

شكفته بر رود ميروند و گِلِ مرداب ميشوند

و چه مي تواند بكند
وقتي كه بر آسمانت ميچرخد
بالايِ ويرانه ها و ويرانه ها و ويرانه ها
كه در ميانشان آن پايين
نشسته اي و داري برايِ خودت
آوازهايِ عاشقانه ميخواني
و ناگهان در آوازت
نخِ بادكنكي دَر ميرود از دور انگشتت
و ميرود بالا
بالا
و دور ميشود
پشتِ ستونهايِ شكسته و آنسويِ دودها و خرابه ها



آن يكي

شايد صدايِ ديگري باشد

از جايِ ديگري ميخواند
از خاكِ مرده يِ سردي ميآيد
و از جمجمه هايِ خاليي ميخواند
كه گذرگاهِ بادست و جايْگاهِ خاكستر
سوت ميكشد در چشمهايش باد و
غوغا ميكند در دهانش خاكستر
و چشم،چشم را نمي بيند

و آنوقت،هيچكس ديگر،ديگري را نديد و نپرسيد

از يكي از همين جاهايي ميآيد كه همينجاهاست
يادمان رفته و به ياد نميآوريم كه كجاست
كه كي بر آنجا قدمي زده ايم
فقط ، گهگاهي صدايش را شنيده ايم و
گاهي هم ميشنويم كه ميخواند
و مي پيچد
در گوش و بر دهانمان
سوتْ سوتِ باد و
غوغايِ خاكستر




گاهي چه زيبا بوديم

گاهي آدم ميخواهد چيزي بگويد
و ندارد ، نه تصويري كه جرقهاي بزند ، نه آهنگي كه آرام كند ، و نه هيچ چيز ديگري
كه زيبا باشد ، بِدَرَخشد ، بخواند
تكه استخوانِ تهِ زخميْست – با تريشه هايِ پوست و خوني كه گاهي تازه است و گاهي دارد
خشك ميشود و گاه خشك است ، خشك و سياه و ديگر نه انگار كه چيزيست يا بوده است

اينطورست گاهي كه آدم فقط ميخواهد چيزي بگويد و نميداند
كه چه را مي خاهد بگويد و چرا

مثلِ وقتي كه بي هيچ دليلي
دستهِ گلي ميسازيم
فقط برايِ زيبايي دسته كردنش
و زيبايي گلهايش
و زيباييِ تقديم كردنش




صفحه اصلی