خــاک دامنگيـــر
کامران بزرگ نيا |
|
ا
دل هم،چون خانهايست گاهي كوچكتر و گاهي بزرگتراز خانهيِ من و شما خانهيِ عنكبوت خانهيِ باداست اين دل بيدري كه بسته شود هرگز و پنجرههايِ شيشه شكستهاش گذرگاهِ باداست و مامن جغدهايي و شبكورهايي كه آن: به هُوهُوهُويي و اين: با خِشوخِشِ خشكيدهيِ بالهايش آواز ميخوانند سرخوش خوش ميخوانند سرودِ كُند و بيوقفهيِ ويراني را و خانه خانهيِ باداست،خانهيِباد شدهاست،خانهيِ باد و علفها و هرزهگياه ميرقصند بر در و ديوارش و بر شكافهايِ سقف و دَرزِساروجش بخوانيد و برقصيد دردلِ تاريكي درونِ تباه و اگر مرگ را غيبتي باشد از دلِ غيبت هم زاده نميشود جز: هرآنچه،كه،نيست در خانهيِ باد و نترس ديگر،كه نخواهد خواند جز به هُوهُو هُويي و خَشْ خاشي و نخواهد جنبيد جز تارهايِ آويختهيِ در اهتزاز بيعنكبوتي كه بجنبد و آنروز،در همان لحظه،من پشتِ پردهيِ عنكبوت بودم در پناهِ تاريكي و در كنجِ اتاق دهانِ بيدندانش را به خندهاي بيصدا گشوده كسي اين حفره پناگاهيست،مردگان را،اشباحِ جامانده را،و ارواح را ترا به جمالت كه از ياد نبري ما را آنجا يكي نشسته كه به كسي نميماند يا به چهرهاي - آشنا و ناآشنا ــ دست درازي براي گرفتن دارد اما چيزي ندارد كه بدهد - هيچ و در دلِ هيچش شمعي افروخته و نشسته بهتماشا اما نه چهرهاي دارد و نه در حفرههايِ خاليش چشمي - هيچ و هيچ و هيچ اينجا دارد بارانِ ريزي از آسمان به زمينِ خالي ميريزد و سوزنهايي سرد را در مغزِ استخوان فرو ميكند قسم به جمالت كه كوكبهيِ عشق بود ما را . . . و بهار،بهارانِ ديْسال و آن سالها ؟ و فوجْ فوجِ گنجشكان كه ميخوانند و ميخواندند بر شاخسارِ چناران در خيابانِ پهلوي ؟ و برگها سبز بود و سبز ميباريد باران و بهشادي ميخواندند بلبلان بر شاخساران اما اينجا،آبچالههايي،اينجا و آنجا دارد ميسازد باران هر كدام مامنِ خورشيدي سرد و خاكستري و در خانه جز بارانِ خاكستر نميبارد بهنرمي.بهنرميِ آهي از سر آسودگي به نيمهشبي خاموش و سبزه به چه چنگ زند كه بَردمَد و ببالَد؟ و سبزينهيِ برگها را به تگرگي كوباند و ريختشان بر زمينِ خيس اين تندبارِ درهمْبارِ باران کامران 9.4.02
|