خــاک دامنگيـــر
کامران بزرگ نيا |
|
قصد داشتم مثل هميشه چند شعر ديگر ، از شعرهاي خودم را در صفحه بگذارم ، اما ديدم حيف است ديگران را از لذتي كه در اين چند روزه ، از خواندن ِ شعري از دوست ساليانم ، عبدالعلي عظيمي ، برده ام ، محروم كنم .لذت نادر و ديريابي كه فقط از خواندن چيزي كه شعرش مي ناميم ، دست مي دهد. شعري ساده و زيبا ، كه گرچه بسيار ساده است ، اما معلوم است كه شاعرش شعر را ساده نگرقته است و بدور است از جنجال و هياهوي بيهوده اي كه اين روزها ، بسياري از به قول نيچه اين بس بسياران ، بر سر نوشته هايي به راه انداخته اند كه پر از ادعا ست و اما خالي از هر نوع به قول خودشان شعريت.
در شب شب در را كه مي بندد صداي ديگري مي دهد يك صداي ِ ناآشنا يك صداي ِ اضافي كه از سرانگشت ِ فلز مي رفت مي گشت در گچ ِ ديوار و چوب ِ دَر و در خيال ِ تن مثل ِ شبدري كه شمردن ِ بيش از سه نمي داند و نمي داند آن انگشت ِ اضافي را چه بنامد مي بندد دَر را و باز مي كند باز مي كند آهسته ُتند مي بندد مي بندد ُتند و باز مي كند آهسته چند قطره روغن باز مي گرداند آن صداي ِ هموار را اما ديگر آن صداي ِ هميشه نيست حالا شب يك صداي ِ اضافي كم دارد عبدالعلي عظيمي کامران 27.1.03
|