خــاک دامنگيـــر
کامران بزرگ نيا |
|
وقفه
گاهي گذشته از همه يِ وزيدنهايش مي ماند باد در پيچ كوچه اي و نگاه مي كند: پنجره را و زير پنچره: درخت را و پايِ درخت: سايه را مي چرخد زمين و سايه بلند مي شود كوتاه مي شود پاييز مي شود ــ بهار و بهار مي كند درخت و در زمستانش ديگر درخت نمي داند كه آمد و رفته ؟ پنجره نمي داند كه بازاست يا بسته ؟ و باد باد نمي داند بوزد ، برود ، وزيده است يا رفته ؟ خستگي گهگاهي هم چنگ مي زند بر سيمِ خارداري كه نوزد ديگر و بماند مثلِ يك تكه پارچه يِ ريشْ ريشْ و بالْ بالْ بزند در بادِ ديگري اين باد باد اما نمي داند تا كجا بوزد كه پيدايت كند بر تو بپيچد و عريانت كند شايد برايِ همين است كه گاهي ازلايِ پنجره يِ نيمه بازي مي گذرد لته هايِ روميزي را مي جنباند و ليواني را مي اندازد، كاغذها را پراكنده مي كند و كتابها را به سرعت برگ مي زند بر مي گردد ، خانه را مي چرخد و بيهوده ، بيهوده راهي ميجويد كه بازگردد بازگردد ، برود اما تا كجا برود و نمي داند ، باد نمي داند تا كجا بوزد چرا بوزد تا چه كند؟ کامران 18.5.02
|