خــاک دامنگيـــر

کامران بزرگ نيا     

 



صفحه اصلی
خاک دامنگيــر ( يادداشتها )
فرستادن نظرات
بـــايـــگانــي :

03/01/2002 - 04/01/2002 04/01/2002 - 05/01/2002 05/01/2002 - 06/01/2002 06/01/2002 - 07/01/2002 07/01/2002 - 08/01/2002 09/01/2002 - 10/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 04/01/2006 - 05/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 09/01/2009 - 10/01/2009


صدا



[Poweblue by Blogger]

هجوم
روزي عريانت مي‌كنم
چون بادي بر تو مي‌پيچم و چون باغي در خزان
عريانت مي‌كنم
و برگهايت را در پيشِ پايت مي‌ريزم

مي‌وزم بر زمينِ عريانت
تو از دست مي‌دهي خِرت‌و‌پرت‌هايت را
من بهار مي‌كنم و مي‌مانم
با ريشه‌هايِ وزانم

روزي صدايت خواهم‌كرد
و تو از ياد مي‌بري نامت را





گمشدگي

گم مي كند رَنگِ واژه ها را گاهي
آهنگِ كلمات را نمي شنود ديگر
و در خيابانْ هم فقط صدايِ باد است كه مي وزد و
باد است كه مي وزد

بر برفهايِ يخ زده
بر شاخه هايِ يخ زده
بر رودِ يخ زده

و شب هم
نگاهي به آسمان مي اندازد
چترش را باز مي كند
و از كنار خيابان
محتاط و آهسته مي رود
از بيمِ آنكه مبادا بلغزد و بيفتد
در خيالها و كابوسهايِ فراموشْ شد گان


از سايه ها و صداها

گهگاه صدايي از دلِ شب شنيده مي شود
از آن پايين
يك جايي كنار و گوشه يِ ميدان

اغلب معنايي ندارد
شايد صدايِ مستي باشد
شايد صدايِ مجنوني

« از خانها ي كه نيست
دَر مي جويي و
از عشقي كه نبود
لب؟»

مي خواند صدا،مي آيد صدا،مي چرخد صدا
و شب از سايه ها جدا مي شود
و ميانِ ميدان مي رقصد صدا
چه رقصِ سياهي


خب ديگه ، هنوز هم

نه در صدايِ من چيزي بود
نه در سكوتِ تو

اما صدا مي بالَد در سكوت
گاهي بالا مي گيرد شعله اش
گاهي پايين
و گهگاه مي لرزد و خم مي شود ، كوتاه مي شود ، بلند مي شود
گاهي كه در باز و بسته مي شود

و اين ميان جه صوتها ، صداها ، سكوتها . . .

و اين ميان ، ميانِ صوت و صدا ، سكوت و نگاه
مي ريزند و تلنبار مي شوند
خاكستر به خاكستر
چه شعله ها
ميانِ زيرسيگار

حالا هي آتشِ سيگارت را بچرخان بر كناره يِ زيرسيگار
حالا هي بازي كن با دود و خاكستر
و فراموش كن ديگر
غوغايِ برف را
در ميدانِ خاليِ آن پايين
حالا هي گوش كن هي فراموش كن

نه صداييست ديگر به نيمه شب
و نه در صدايي كه نيست
چيزي




براي يارعلي پورمقدم
و به يادِ بيژنِ جلالي


شعر ناتمام كافه يِ شوكا

گاهي كه روز باران باشد
و باد هم برايِ خودش ، خوشْ خوشْ بوزد
و پشتِ پنجره . آن پايين ، بر بامِ روبرو
كنارِ آبچاله اي ، نشسته باشد كلاغي
اگر يكي دو سرو هم ، آن كنار بگذاري ، هنوز سبز ، سبزِ تيره
و خيس ، خيس و آبچكان
و اينطرف ، اينسويِ پنجره
نشسته باشي و آن روبرو هم صندليِ خاليِ خيالهايت
و عطرِ قهوه يِ ترك هم بيايد و بچرخد
بر ميزهايِ چوبيِ سرخ
ديگر نشسته اي آنجا ، در كافه يِ شوكا
با همان نيمكتها و ميزهايِ چوبيِ سرخش
و با لبخندها و اخمهايِ
گوريلِ مهرباني
كه يارعليِ پورمقدم است و
ايستاده ، آنجا ، پشتِ پيشخوان و
دارد داستاني را با صدايِ بلند و لهجه يِ لُري مي خواند
دستت را بلند مي كني كه بگويي يارعلي ، ببين . . .


و مي بيني كه
اما هنوز همينجايي ، اينجا
نشسته در خيال و
فراموشي

مي نشيني و از ياد مي روي و خاليست ديگر صندلي تو
و خالي مي ماند
صندليِ خاليِ خيالهايت
در كافه يِ شوكا





از امروز سعي مي كنم كه لااقل هفته اي يكبار ، روزهاي يكشنبه مطالب اين صفحه را به روز كنم و در صورت امكان يكي دو شعر را با صداي خودم در صفحه بگذارم. براي شروع هم سه شعر زير را با كليك كردن روي نام هر شعر مي توانيد بشنويد.



صفحه اصلی