خــاک دامنگيـــر
کامران بزرگ نيا |
|
براي يارعلي پورمقدم
و به يادِ بيژنِ جلالي شعر ناتمام كافه يِ شوكا گاهي كه روز باران باشد و باد هم برايِ خودش ، خوشْ خوشْ بوزد و پشتِ پنجره . آن پايين ، بر بامِ روبرو كنارِ آبچاله اي ، نشسته باشد كلاغي اگر يكي دو سرو هم ، آن كنار بگذاري ، هنوز سبز ، سبزِ تيره و خيس ، خيس و آبچكان و اينطرف ، اينسويِ پنجره نشسته باشي و آن روبرو هم صندليِ خاليِ خيالهايت و عطرِ قهوه يِ ترك هم بيايد و بچرخد بر ميزهايِ چوبيِ سرخ ديگر نشسته اي آنجا ، در كافه يِ شوكا با همان نيمكتها و ميزهايِ چوبيِ سرخش و با لبخندها و اخمهايِ گوريلِ مهرباني كه يارعليِ پورمقدم است و ايستاده ، آنجا ، پشتِ پيشخوان و دارد داستاني را با صدايِ بلند و لهجه يِ لُري مي خواند دستت را بلند مي كني كه بگويي يارعلي ، ببين . . . و مي بيني كه اما هنوز همينجايي ، اينجا نشسته در خيال و فراموشي مي نشيني و از ياد مي روي و خاليست ديگر صندلي تو و خالي مي ماند صندليِ خاليِ خيالهايت در كافه يِ شوكا کامران 9.12.02
|