خــاک دامنگيـــر
کامران بزرگ نيا |
|
گمشدگي
گم مي كند رَنگِ واژه ها را گاهي آهنگِ كلمات را نمي شنود ديگر و در خيابانْ هم فقط صدايِ باد است كه مي وزد و باد است كه مي وزد بر برفهايِ يخ زده بر شاخه هايِ يخ زده بر رودِ يخ زده و شب هم نگاهي به آسمان مي اندازد چترش را باز مي كند و از كنار خيابان محتاط و آهسته مي رود از بيمِ آنكه مبادا بلغزد و بيفتد در خيالها و كابوسهايِ فراموشْ شد گان از سايه ها و صداها گهگاه صدايي از دلِ شب شنيده مي شود از آن پايين يك جايي كنار و گوشه يِ ميدان اغلب معنايي ندارد شايد صدايِ مستي باشد شايد صدايِ مجنوني « از خانها ي كه نيست دَر مي جويي و از عشقي كه نبود لب؟» مي خواند صدا،مي آيد صدا،مي چرخد صدا و شب از سايه ها جدا مي شود و ميانِ ميدان مي رقصد صدا چه رقصِ سياهي خب ديگه ، هنوز هم نه در صدايِ من چيزي بود نه در سكوتِ تو اما صدا مي بالَد در سكوت گاهي بالا مي گيرد شعله اش گاهي پايين و گهگاه مي لرزد و خم مي شود ، كوتاه مي شود ، بلند مي شود گاهي كه در باز و بسته مي شود و اين ميان جه صوتها ، صداها ، سكوتها . . . و اين ميان ، ميانِ صوت و صدا ، سكوت و نگاه مي ريزند و تلنبار مي شوند خاكستر به خاكستر چه شعله ها ميانِ زيرسيگار حالا هي آتشِ سيگارت را بچرخان بر كناره يِ زيرسيگار حالا هي بازي كن با دود و خاكستر و فراموش كن ديگر غوغايِ برف را در ميدانِ خاليِ آن پايين حالا هي گوش كن هي فراموش كن نه صداييست ديگر به نيمه شب و نه در صدايي كه نيست چيزي کامران 16.12.02
|