خــاک دامنگيـــر

کامران بزرگ نيا     

 



صفحه اصلی
خاک دامنگيــر ( يادداشتها )
فرستادن نظرات
بـــايـــگانــي :

03/01/2002 - 04/01/2002 04/01/2002 - 05/01/2002 05/01/2002 - 06/01/2002 06/01/2002 - 07/01/2002 07/01/2002 - 08/01/2002 09/01/2002 - 10/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 04/01/2006 - 05/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 09/01/2009 - 10/01/2009


صدا



[Poweblue by Blogger]

هجوم
روزي عريانت مي‌كنم
چون بادي بر تو مي‌پيچم و چون باغي در خزان
عريانت مي‌كنم
و برگهايت را در پيشِ پايت مي‌ريزم

مي‌وزم بر زمينِ عريانت
تو از دست مي‌دهي خِرت‌و‌پرت‌هايت را
من بهار مي‌كنم و مي‌مانم
با ريشه‌هايِ وزانم

روزي صدايت خواهم‌كرد
و تو از ياد مي‌بري نامت را





گمشدگي

گم مي كند رَنگِ واژه ها را گاهي
آهنگِ كلمات را نمي شنود ديگر
و در خيابانْ هم فقط صدايِ باد است كه مي وزد و
باد است كه مي وزد

بر برفهايِ يخ زده
بر شاخه هايِ يخ زده
بر رودِ يخ زده

و شب هم
نگاهي به آسمان مي اندازد
چترش را باز مي كند
و از كنار خيابان
محتاط و آهسته مي رود
از بيمِ آنكه مبادا بلغزد و بيفتد
در خيالها و كابوسهايِ فراموشْ شد گان


از سايه ها و صداها

گهگاه صدايي از دلِ شب شنيده مي شود
از آن پايين
يك جايي كنار و گوشه يِ ميدان

اغلب معنايي ندارد
شايد صدايِ مستي باشد
شايد صدايِ مجنوني

« از خانها ي كه نيست
دَر مي جويي و
از عشقي كه نبود
لب؟»

مي خواند صدا،مي آيد صدا،مي چرخد صدا
و شب از سايه ها جدا مي شود
و ميانِ ميدان مي رقصد صدا
چه رقصِ سياهي


خب ديگه ، هنوز هم

نه در صدايِ من چيزي بود
نه در سكوتِ تو

اما صدا مي بالَد در سكوت
گاهي بالا مي گيرد شعله اش
گاهي پايين
و گهگاه مي لرزد و خم مي شود ، كوتاه مي شود ، بلند مي شود
گاهي كه در باز و بسته مي شود

و اين ميان جه صوتها ، صداها ، سكوتها . . .

و اين ميان ، ميانِ صوت و صدا ، سكوت و نگاه
مي ريزند و تلنبار مي شوند
خاكستر به خاكستر
چه شعله ها
ميانِ زيرسيگار

حالا هي آتشِ سيگارت را بچرخان بر كناره يِ زيرسيگار
حالا هي بازي كن با دود و خاكستر
و فراموش كن ديگر
غوغايِ برف را
در ميدانِ خاليِ آن پايين
حالا هي گوش كن هي فراموش كن

نه صداييست ديگر به نيمه شب
و نه در صدايي كه نيست
چيزي




براي يارعلي پورمقدم
و به يادِ بيژنِ جلالي


شعر ناتمام كافه يِ شوكا

گاهي كه روز باران باشد
و باد هم برايِ خودش ، خوشْ خوشْ بوزد
و پشتِ پنجره . آن پايين ، بر بامِ روبرو
كنارِ آبچاله اي ، نشسته باشد كلاغي
اگر يكي دو سرو هم ، آن كنار بگذاري ، هنوز سبز ، سبزِ تيره
و خيس ، خيس و آبچكان
و اينطرف ، اينسويِ پنجره
نشسته باشي و آن روبرو هم صندليِ خاليِ خيالهايت
و عطرِ قهوه يِ ترك هم بيايد و بچرخد
بر ميزهايِ چوبيِ سرخ
ديگر نشسته اي آنجا ، در كافه يِ شوكا
با همان نيمكتها و ميزهايِ چوبيِ سرخش
و با لبخندها و اخمهايِ
گوريلِ مهرباني
كه يارعليِ پورمقدم است و
ايستاده ، آنجا ، پشتِ پيشخوان و
دارد داستاني را با صدايِ بلند و لهجه يِ لُري مي خواند
دستت را بلند مي كني كه بگويي يارعلي ، ببين . . .


و مي بيني كه
اما هنوز همينجايي ، اينجا
نشسته در خيال و
فراموشي

مي نشيني و از ياد مي روي و خاليست ديگر صندلي تو
و خالي مي ماند
صندليِ خاليِ خيالهايت
در كافه يِ شوكا





از امروز سعي مي كنم كه لااقل هفته اي يكبار ، روزهاي يكشنبه مطالب اين صفحه را به روز كنم و در صورت امكان يكي دو شعر را با صداي خودم در صفحه بگذارم. براي شروع هم سه شعر زير را با كليك كردن روي نام هر شعر مي توانيد بشنويد.



سه آوازِ بي ربطِ آواز خوانِ دوره گرد

1
ياد آوري

گاهي به ياد مي آورم شهري را كه ديگر نيست
گاهي قدم مي زنم در خياباني كه پشت نامهايِ بيشمارش گمشده ست
گاهي به خواب مي روم
پشتِ ميزي
رو به پنجره اي كه چشم اندازش رويا بود
گاهي صدايي مي شنوم در بيداريهايم
كه فراموش مي كنم گاهي كه در خواب نيست

و به ياد مي آورم كه كورمالْ كورمال
دست بر ديواري مي سايم كه پاياني ندارد
اگر بيابم
كليد برق را مي فشارم
و در انتظار مي مانم

چراغي روشن نمي شود
از كابوسي به كابوسي مي غلتم
و از ياد مي برم كه مرده ام
و نمي دانم

نوامبر2002


2
گوشه ي يكي از همين خيابانها

تنها برايِ از گرسنگي نمردن آواز مي خوانم
مي خوانم تا گهگاه
سرانگشتي
سكه يِ خردي
در كلاهم بيندازد
و من برقِ چرخانش را ببينم و
بشنوم كه بي صدا
بر نمدي مي نشيند
كه جنسِ كلاهِ من است
تا من باز بخوانم و ببينم سكه يِ ديگري را كه مي چرخد و بشنوم
اين بار زنگِ آشنايِ سكها ي را كه بر سكه اي مي نشيند

وَه كه چه آوازِ زيباييست
اين جِرِنگاْ جِرِنگِ از گرسنگي نمردن

من آواز خوانِ كوچه هايِ ’پر رفت و آمدِ مركزِ شهرم
مي نشينم و چشم مي بندم و مي خوانم آوازهايِ يگانه ام را
و گوش مي سپارم به صدايِ گهگاهيِ درخشانِ سكها ي كه بر سكها ي مي غلتد

نوامبر2002



3

خيال بافي

گاهي هم بيرون مي جهم
آتشم و دود مي كنم
شعله مي كشم از ميانِ برگهايِ بر باد رفته و
مي وزم
بر زميني كه ديگر جايي نيست
و آرام مي گيرم
فرود آمده بر پلي كه همين نزديكيست
و خيره مي شوم بر آبي كه نميدانم از كجا ها آمده و
تا كجا ها مي رود ، همينطور موج بر موج و آرام و بي وقفه


حالا ديگه بايد بر گردي و بري يه كنجي چمباتمه بزني و
خيالات ديگري پيدا كني و
دست بگيري و ببافي، خيال بر خيال
اي شاهزاده يِ گدايِ قصرهايِ خيالي

نوامبر2002






آرياي عزيز
غم انگيز است آنچه امروز براي تو پيش آمده ، اما آشناست و مي شد از پيش حدس زد ، گرچه شايد كه با حدس زدنش هم نمي شد از وقوعش جلو گيري كرد. چرا كه اگر نوشته هاي « هيس » جالب بود ، كه بود ، براي آنطور نوشتن تو بود ، و اگر قرار بود طور ديگري بنويسي ، طوري كه با اين دردسرهايي كه حالا در گيرش هستي ، مواجه نشوي ، آنوقت ديگر معلوم نبود كه « هيس » همان صفحه اي باشد كه حالا هست و از بسته شدنش ،هم من و هم بسياري ديگر ، اينطور ناراحت ، يا به قولي تلخ شوند ، غم انگيز است ، اما آشناست ، اين اتفاقي كه هر به چندگاهي ، در ايران روي مي دهد و هر بار هم نسلي را در اوج اميد و شور ، ويران و نا اميد و تلخ بر جاي مي گذارد . من مدتها بود كه ديگر مثل سابق وبلاگها را مرتب نمي خواندم ، اما وقتي هراز گاهي سري به وبلاگستان مي زدم حتما به سراغ « هيس » مي رفتم و حالا مي دانم كه دلم براي آن شور و نشاط و پاكيزگي و نگاه جوان و بيباك ِ نويسنده ي «هيس » كه تو باشي ، آرياي ِ عزيز ، تنگ خواهد شد .

پس اين چند شعر را تقديم مي كنم به : آرياي ِ هيس
و مي دانم كه اين پايان نيست ، و اميدوارم كه آغاز ديگري باشد .

از مجموعه ي : عمر زمين كوتاه است

كنارِ خيابان

ديدي
ديدي چگونه دست را بالا برد
چگونه فرود آورد
بر گونه اي نواخت
كه نرم بود
سپيد بود
و زيبا بود

ديدي چگونه دستِ ديگري
چرخيد در هوا
آرام و ، بالا آمد
لرزيد
بر گونه اي كه لكه يِ سرخي . .
لرزيد و بالا رفت و عيان كرد
بافه يِ گيسويي را
كه نرم بود
سياه بود
مواج بود و بيشرم و
بي دريغ زيبا بود

موجي گذشت و شانه را لرزاند
و لرزه را زمين
كه سالهاست ساكن و بي اعتنا مي چرخد
پنهان كرد

در جويِ آبِ پياده رو
آب مي گذشت
كنارِ نرده يِ پارك
شاخه مي لرزيد
و آفتاب
در كارِ تابشِ خود بود

تير- مرداد69

از اين فصول

ميآ يند و مي روند و نمي ماند
جز انعكاسِ چَهْچَهِ كنجشكي
بر شاخه اي كه مي لرزد
و رَدِ آبيِ بهار را
دنبال مي كند
تا تكه ابرِ سپيدي

مي آيند
با چرخشِ دانهْ دانه يِ برفي
بر روشنايِ چراغي
كنارِ ديواري

و مي روند
در طنينِ غرشِ رعدي
يا در درخششِ برقي
بر پرده هايِ پنجره اي

و نمي ماند
جز تكه كاغذي كه مي لرزد
زيرِ ليواني

مي آيند و مي روند و مويي سپيد مي شود
و نمي ماند
جز باد كه سينه مي سايد
بر كفي از خاك
و نمي ماند
جز گَرد
كه نرم
مي نشيند بر خاك


بيايند و بروند و نماند هيچ
جز رَدِ چرخشِ چشماني
كه مي گردد
در جستجويِ برگي شايد
برگي كه مي چرخيد
روزي در آوازي

مرداد69

عبور
من تن نمي دهم
اِلا به ني نيِ چشمانت
كه گندمزاري ست در سكوت
با يك ، نه ، دو ستاره يِ روشن
در گوشه اي نهان
گاهي كه چشم مي گشايي و مي بندي

من سر نمي گذارم ، نه
اِلا بر سينه يِ تو
كه عريانيِ گندمزارست
رسيده و گندمْگون
گاهي كه گريبان مي گشايي و راه مي بندي جهاني را

نه
من تن نمي دهم اِلا كه دهانت را
به بوسه اي از جايْ بَر كَنَم
مثلِ گُرازِ وحشيِ از بند رَسته اي
كه مي زند به گندمزار
مي كوبد و پيش مي رود و بر جايْ مي نهد
رَدِ خيشش را
تا فصلِ ديگري
مرداد69
شبي هم
شبي هم باد و باران غوغا كرد
« اول نسيم بود » كه مي لرزاند
چند برگ را
بر چندين شاخه يِ افرا
وَ بعد
يك
دو
سه قطره يِ باران
بر شبشه هايِ پنجره نقشي غريب زد
پسْ باد
تكه كاغذي را
يك ، دو ، سه بار
پيچاند و چرخاند و باخود بُرد

باران و باد
يك صف درخت را شستند و خواباندند
وَ طولِ كوچه را
با هاي و هوي و شلاق كش
رفتند و باز گشتند
وَ ناگهان طوفان تنوره كشيد

جايي دريچه اي بر هم خورد
شاخه اي شكست
وَ موجِ آب خيابان را . . .

تاريك بود و تاريكتر شد
باران
با ضربِ گامهايِ بادي مست
بر سقفِ خانه پا كوبيد
بر ميز و پنچره باريد
خانه را چرخيد

رقصان و پاكوبان
باران و باد
رفتند و پِيْ كردندند
ديوار و
كوچه و
خيابان را
وَ آنچه ماند
موج بود و موج
آب بود و آب
باد بود و باد

ارديبهشت ، تير69

سكوت
اما هنوز مانده جايي
جا پايي
كوچك و نرم
بر سپيدي برف

گاهي سكوت مي تواند بوسه اي باشد
كه در خيال
بر شانه ات مي نشيند
وقتي نشسته اي و چاي مي نوشي
وَ رَدِ بخار را
دنبال مي كني
تا پشتِ پنجره
وَ پشتِ پنجره
دانه يِ برفي
بالْ بال مي زند
گم مي شود
مي چرخد و بازمي گردد

وقتي هنوز لبخند مي زني و فنجان را
در دست مي چرخاني
وَ فكر مي كني
پشتِ كاجها
اما هنوز مانده جايي
بر برف جاپايي

اينجا
بر شانه بوسه اي
آنجا
بر دشتِ يخزده
پروازِ پروانه وارِ نگاهي

مرداد69





پنجره
وطن؟
نميدانم كه چيست
اما ميدانم جايي كوچه اي هست
كه غيبت قدمهايِ مرا ميشمارد
و پنجره اي كه نميداند ، كه اين آرنجهايِ من نيست
كه تكيه داده بر آستانه اش
اين من نيستم
كه ايستاده كنارش
و خم شده
از آستانه اش
و مي نگرد
بر كوچه اي كه باد اقاقياي بنفشِ ديوار آجريش را به بازي گرفته است

و دارد فراموش مي كند كم كم
تكيه داده به چندمين درخت دومين كوچه يِ خياباني كه خيابانِ خانه يِ من بود
فراموش كرد روزي
كه كجاست
كه چه مي كند.



بازي
دوشنبه بارانيست
چهارشنبه برف خواهد باريد
و جمعه ، همه چيز يخ خواهد زد

بيا به فصلهايِ گرمتري فكر كنيم
دستانمان را رويِ يخِ شيشه يِ پنجره بچسبانيم
و ببينيم كه چگونه آب مي شود آرام و سرريز مي كند

بيا كمي هم بخنديم و
خنده هايمان را برگ به برگ بگشاييم

بيا پنهان شويم و
برويم و پشت آن درختها ، آن دورها گم شويم و
يواشكي بهار شويم

دوشنبه باراني
چهار شنبه برفي
و جمعه ، همه چيز ، يخ ، خواهد زد



در سايه هايِ روشن
نرم
به نرميِ آهي
سبك
به مثلِ پري

گاهي خيالي
بر شانه ات مي نشيند و بر مي خيزد
بر مي گردي
نگاه مي كني
در سايه هايِ اتاق
چيزي نيست
جز سايه هايِ اتاق



ملالي نيست
برگي افتاده بود
جاي ديگري افتاده بود
و من صداي افتادنش را
صداي جدا شدنش را از شاخه
چرخيدنش را و پيچ و تابِ آرام آرام آمدنش را
و صدايِ نشستنش را ، بر سطح درخشانِ آسفالتي ،پياده رو خياباني ، ...
شنيده بودم

ندانستم از كدام شاخه يِ كدام درخت
در كجا روييده بود و
بر كجا فرود آمده بود
اينچنين درخشان و اينچنين پرعشوه

همين است ، فقط همين
و ملالي نيست

برگي ، جايي ، افتاد
و زندگي من گذشت در ، يافتنِ درخت
و در ، دريافتنِ برگ و درخت

همين بود ، فقط ، همين
و ملالي نيست ديگر
جز دوريِ شما








پنج شعر ازمجموعه ي:
عمرِ زمين كوتاه است



پاييزِ عشق

آهي به گَردِ راهش
از آستانه‌يِ پاييز مي‌گذرد


برگها را رُفته پيري خشك
با دستِ سرد و چشمِ نمناكش
از آستانِ سردِ پاييزي كه بر كوچه
برافشانده‌ست برگ و بار


شرمگينِ گيسِ سياهش
شرمگينِ عطرِ رها به حلقهْ حلقه‌يِ گيسويش
مي‌گذرد عشق بي صدا

تكه تكه ژنده‌پاره‌ها را
بر آسمانه‌ها مي‌آويزد
و پاي مي‌كشد
در كوچه‌ها و خيابانها

بي نورِ چشمان مي‌گذرد
بي دامنه‌يِ گسترده‌يِ دامانِ كشتزار
بي پرنده‌ها و پروانه و آفتابِ دامان
مي‌گذرد عشق مي‌گذرد


تكيده و فرتوت
پنجه‌يِ لرزان را
فرو مي‌كند به جام و
مي‌پاشد آب بر در و ديوار و مي‌لرزد

و مي‌رود عشق
بي عطرِ پونه به دنبال
بي گَردِ زرينِ سايشِ دامان به خاكِ راه

مي‌رود عشق مي‌رود
آهي به گَردِ راهش



قصه

پروانه‌يِ زردي
به جستجويِ گلي‌سرخ
از شاخه‌اي
به شاخه‌اي
جَست مي‌زند
در بيشه‌اي خاموش

مي‌چرخد و مي‌پرد و بر ساقه‌يِ پيچكي مي‌نشيند و . . .

اي بيشه‌يِ خاموش
كه نور را راهي به ژرفايت نيست
چگونه تاب آوردي
خِشْ خِشِ بالي چنين ظريف را
بي عطرِ سرخگلِ پنهانت



دريافت

پروانه‌ها
با بالهايِ كوچك و رنگين
نگاه را مي‌روبايند و مي‌برند
از نرده تا بام
از بام تا به شام

از بام تا به شام
تا بال مي‌گشايند و جست و خيز مي‌كنند
چيزي از دست نرفته
چيزي به ياد نمي‌آيد

آرام و نرم و رنگين
مي پرند و مي‌چرخند
در خوابهايِ من
بيداريِ شما

دل به بازيشان بسپار
و از ياد ببر كه روز
در چرخشِ بالي ظريف
مي‌رود كه گُم شود
در آسماني ديگر




سراسرِ روز

سراسرِ روز در خواب مي‌گذرد
و بر آب مي‌لرزد
سايه‌يِ ديواري كه پنهان مي‌كند باغي را

سراسرِ روز
با لكه‌هايِ تا بانش
بر آب مي‌لرزد
گويي كه دسته گلي زرد
در خواب مي‌رود
چنانكه بر آب

بيدار بايد بود اما
و ديد بايد
كه « گريه‌يِ گمشده‌اي »
سراسرِ روز راه مي‌سپرد
در كوچه‌ها و خيابانها
آرام و صاف
بي‌موج ريزه‌هايِ هِقْ هِقي


سراسرِ روزي كه مي‌گذرد در هراسِ شب
مبادا بيايد و بنشيند و آواز سر دهد
و باز
سرزده باز گردد سحر
چيزي بر آب بچرخد
و باغ را پنهان كند سايه‌يِ ديواري كه مي‌لرزد همچنان بر آب
آبي كه مي‌گذرد
و خواب را مي‌كُشد




براي آنكه ...

براي آنكه صدايم باد است
و مي بارد
بر برگهاي روشن تو

و براي آنكه دريا
در صداي تو افتادهَ ست
و فرو مي رود
در ماسه هاي تن تو

و براي آنكه تو نهالِ نازكِ باراني
و مي باري
بر شاخه هاي درختي كه روزي باد بود

و براي آنكه صدايم بادَست
كه مي وزد
هر دَم به رويايي
و نمي داند
كجا
فرود آيد



ميانِ سايه‌ها

لابلايِ سايه‌هايِ اتاق

دستِ من پستانِ ترا مي‌جويد

تهيگاهِ تو ، ميانِ مرا

و گرما سروديست كه مي‌گردد

در رگهايِ تو

و مي‌شكفد

بر تنِ من



ميانِ سايهْ روشنِ تخت

گاهي كه مي‌نگري و چيزي ميانِ چشمانت مي‌درخشد

ــ چيزي غريب و بي‌نام ــ

عشق است كه زمزمه مي كند

در سكوت و خِشْ خِشِ ملافه‌ها

و مي‌خواند و

مي‌خواند

و باز مي‌شود

گلي غريب و به چه رنگها

برسينه‌هايمان




وقفه
گاهي گذشته از همه يِ وزيدنهايش
مي ماند باد
در پيچ كوچه اي
و نگاه مي كند: پنجره را

و زير پنچره: درخت را

و پايِ درخت: سايه را

مي چرخد زمين و سايه بلند مي شود
كوتاه مي شود
پاييز مي شود ــ بهار و
بهار مي كند درخت

و در زمستانش
ديگر درخت نمي داند
كه آمد و رفته ؟
پنجره نمي داند
كه بازاست يا بسته ؟
و باد
باد نمي داند
بوزد ، برود ،
وزيده است يا رفته ؟


خستگي

گهگاهي هم چنگ مي زند
بر سيمِ خارداري
كه نوزد ديگر
و بماند
مثلِ يك تكه پارچه يِ ريشْ ريشْ
و بالْ بالْ بزند
در بادِ ديگري
اين باد


باد
اما نمي داند تا كجا بوزد
كه پيدايت كند
بر تو بپيچد و
عريانت كند

شايد برايِ همين است كه گاهي ازلايِ پنجره يِ نيمه بازي مي گذرد
لته هايِ روميزي را مي جنباند و ليواني را مي اندازد،
كاغذها را پراكنده مي كند و كتابها را به سرعت برگ مي زند
بر مي گردد ، خانه را مي چرخد و
بيهوده ، بيهوده راهي ميجويد كه بازگردد
بازگردد ، برود
اما تا كجا برود

و نمي داند ، باد نمي داند
تا كجا بوزد
چرا بوزد
تا چه كند؟



اي خداي ِ خاموشي

اما اي خداي ِ خيابانهاي ِ خالي از هر رهگذر
اي خداي ِ آوازهاي ِ فراموشي و فراموش شده ي ِ شبهاي ِ بلند
شبهاي ِ بلند همه ي ِ فصلها ، همه يِ روياها ، كابوسها
سوسو هم نمي زند ديگر كورسويي
در اين دهليز ِ بي پايان و تاريك ِ فراموشي
خاموش مي شود آدم
مي شود سنگْ سايه اي از :
فراموشي

اما اي خداي ِ خاموشي و فراموشي
اي آوازي كه از دل ِ شب مي آيي

خيابان ِ خالي را مي گيرد و مي آيد
از دهليز هاي ِ تاريك ـ روشن ِ فراموشي مي گذرد خاموش
مي رسد
و مي ايستد
در اين ميدان ِ روشن ِ بي سايه
ميان ِ روشنايي ِ بي هنگام
آونگ مي شود

ــ « پس ، چرا ، نمي افتد ، از دارَش ؟ » ــ

پس چرا نمي افتد از دارَش
اين كه اينهمه روزهاست
كه آويخته
از ريسمان ِ پوسيده ي ِ يادها



طنين

از صداهايي مي‌گذرم
ناشناس و نامفهوم

جايِ ديگري مي‌خوانند و
چيزهايِ ديگري مي‌گفتند

براي پرندگاني خواندم
بي‌نام
جايِ ديگري مي‌پريدند و من نمي‌دانستم

سرزميني را ترك مي‌كنم
كه نبود
و به‌خانه‌اي مي‌آيم
كه نيست

اما سكوت
سكوت كي مي‌رسد
كي مي‌آيد سكوت؟



ا


دل هم‌،‌چون خانه‌ايست
گاهي كوچكتر و گاهي بزرگتراز
خانه‌يِ من و شما



خانه‌يِ عنكبوت


خانه‌يِ باد‌است اين دل
بي‌دري كه بسته شود هرگز
و پنجره‌هايِ شيشه شكسته‌اش
گذرگاهِ باد‌است و مامن جغدهايي و شبكورهايي
كه آن‌:
به هُوهُوهُويي و
اين‌:
با خِش‌و‌خِشِ خشكيده‌يِ بالهايش
آواز مي‌خوانند

سرخوش خوش مي‌خوانند
سرودِ كُند و بي‌وقفه‌يِ ويراني را

و خانه
خانه‌يِ باد‌است،‌خانه‌يِ‌باد شده‌است‌،‌خانه‌يِ باد
و علفها و هرزه‌گياه
مي‌رقصند بر در و ديوارش
و بر شكافهايِ سقف و دَرزِ‌ساروجش

بخوانيد و برقصيد
دردلِ تاريكي
درونِ تباه

و اگر مرگ را غيبتي باشد
از دلِ غيبت هم
زاده نمي‌شود جز‌:
هرآنچه‌،‌كه‌،‌نيست
در خانه‌يِ باد

و نترس ديگر‌،‌كه نخواهد خواند
جز به هُوهُو هُويي و خَشْ خاشي
و نخواهد جنبيد
جز تارهايِ آويخته‌يِ در اهتزاز
بي‌عنكبوتي كه بجنبد

و آن‌روز‌،‌در همان لحظه‌،‌من پشتِ پرده‌يِ عنكبوت بودم
در پناهِ تاريكي

و در كنجِ اتاق
دهانِ بي‌دندانش را به خنده‌اي بي‌صدا گشوده كسي

اين حفره پناگاهي‌ست‌،‌مردگان را‌،‌اشباحِ جامانده را‌،‌و ارواح را

ترا به جمالت
كه از ياد نبري ما را

آنجا يكي نشسته كه به كسي نمي‌ماند
يا به چهره‌اي
- آشنا و ناآشنا ــ
دست درازي براي گرفتن دارد
اما چيزي ندارد كه بدهد
- هيچ

و در‌ دلِ هيچش شمعي افروخته و نشسته به‌تماشا
اما نه چهره‌اي دارد
و نه در حفره‌هايِ خاليش چشمي

- هيچ و هيچ و هيچ

اينجا دارد بارانِ ريزي
از آسمان به زمينِ خالي مي‌ريزد
و سوزنهايي سرد را
در مغزِ استخوان فرو مي‌كند

قسم به جمالت كه كوكبه‌يِ عشق بود
ما را . . .

و بهار‌،‌بهارانِ ديْ‌سال و آن سالها ؟
و فوجْ فوجِ گنجشكان كه مي‌خوانند و مي‌خواندند
بر شاخسارِ چناران
در خيابانِ پهلوي ؟

و برگها سبز بود و سبز مي‌باريد باران
و به‌شادي مي‌خواندند بلبلان بر شاخساران

اما اينجا‌،‌آبچاله‌هايي‌،‌اينجا و آنجا دارد مي‌سازد باران
هر كدام مامنِ خورشيدي سرد و خاكستري

و در خانه
جز بارانِ خاكستر نمي‌بارد
به‌نرمي‌.‌به‌نرميِ آهي از سر آسودگي به نيمه‌شبي خاموش

و سبزه به چه چنگ زند كه بَردمَد
و ببالَد‌؟

و سبزينه‌يِ برگها را
به تگرگي كوباند و ريختشان بر زمينِ خيس
اين تندبارِ درهمْ‌بارِ باران




اما اين ...

اما اين بادكنكِ سفيد چه مي‌تواند بكند
وقيتي كه مي‌نشيند بر رودخانه‌ات
و غوطه مي‌خورد
ميانِ موجها و بر اجساد

شكفته بر رود مي‌روند و گِلِ مرداب مي‌شون

و چه مي‌تواند بكند
وقتي كه بر آسمانت مي‌چرخد
بالايِ ويرانه‌ها و ويرانه‌ها و ويرانه‌ها
كه در ميانشان آن پايين
نشسته‌اي و داري برايِ خودت
آوازهايِ عاشقانه مي‌خواني
و ناگهان در آوازت
نخِ بادكنكي دَر مي‌رود از دور انگشتت
و مي‌رود بالا
بالا
و دور مي‌شود
پشتِ ستونهايِ شكسته و آنسويِ دودها و خرابه‌ها و




يك وقتهايي هم...

يك وقتايي هم باد از خرابه‌اي مي‌گذرد
و سوتْ سوتِ صدايش را
همينطور كه مي‌چرخد
اينجا و آنجا‌،‌مي‌برد با خود

« دامن كشان و چرخان »

گردي اينجا و
پوشالي آنجا
هوا مي‌كند
و مي‌رود‌،‌باز مي‌رود

اما جغد كه نيست باد
كه بنشيند به هو هو به‌پا كردن
چرخهايش را مي‌زند
و ، مي‌رود

مي‌رود جايِ ديگري
صحرايي خياباني خرابه‌اي
جايي
بوزد‌،‌باز‌،‌بوزد
باد





بي نام


به پيشوازش
نشستم بر سكوي سنگي و لرزيدم
غروب هم آمد و
گشتي زد و
نشست
در پيشِ پايِ من

اما خدايا
اين لرزش بيگاه را چه كنيم و چه نام دهيم
اين را كه غروبي مي آيد و مي چرخد و
باز
غروبي ديگر
غافلگيرمان مي كند


اين طورست
بي شكل است و بي نام است
مي آيد و در سطرهايِ شعري مي چرخد و نام نمي گيرد

و شكل نمي گيرد
نه فصل و
نه غروب و
نه شعر

بهار72






چه شد؟


چه مي شود كه باز
از راه م يرسيم ، مي بينيم:
داريم دوباره فنجاني را مي شوييم
تفاله ها را باز
داريم دوباره خالي مي كنيم
و از ياد مي بريم كه عشق
در دكمه اي گشوده از ياد رفته مانده است جايي

از ياد مي بريم
تني را كه بهار مي كرد
عريان كه مي شديم
بوسه اي را كه مي پريد
در نورِ صبحگاه
از اين كنجِ تاريك
به آن روشنا و
از پرده
به گلدان و ...


چه شد
چه شد كه باد
پرده را برد و
آورد و
بر صندلي قرار گرفت
چه مي شود كه عشق
ماند و
نيامد و
از ياد رفت

بهارِ72




عبور

من تن نمي دهم
اِلا به ني نيِ چشمانت
كه گندمزاري ست در سكوت
با يك ، نه ، دو ستاره يِ روشن
در گوشه اي نهان
گاهي كه چشم مي گشايي و مي بندي

من سر نمي گذارم ، نه
اِلا بر سينه يِ تو
كه عريانيِ گندمزارست
رسيده و گندمْگون
گاهي كه گريبان مي گشايي و راه مي بندي جهاني را

نه
من تن نمي دهم اِلا كه دهانت را
به بوسه اي از جايْ بَر كَنَم
مثلِ گُرازِ وحشيِ از بند رَسته اي
كه مي زند به گندمزار
مي كوبد و پيش مي رود و بر جايْ مي نهد
رَدِ خيشش را
تا فصلِ ديگري




گرفتاريهاي ناشي از بسته شدن صفحه ي قبلي و درست شدن صفحه ي جديد باعث شد كه چند سطري از مطلب زير كه به صورت زير نويس نوشته شده بود از قلم بيفتد . گمانم چندان اشكالي نداشته باشد كه حالا اين زير نويس سابق را به صورت سر نويس بخوانيد. اين نوشته در واقع از نظر من يك جور شوخي سال نو است تا اينجايش ، كه بر مي گردد به رفتار و گفته هاي چند نويسنده و يك روزنامه نگار در فضاي وبلاگها . اينها ، كه يكيشان كه اكبر سردوزامي باشد ،دوست ساليان منست ، يكي ديگر هم كه رضا قاسمي باشد ، با اينكه يكبار بيشتر همديگر را نديده ايم ، اما ديداري لذت بخش بود و علاوه بر اين من به دليل همان يك رمان همنوايي ...برايش بعنوان رمان نويس ايراني احترام قائلم و باديگري هم كه آقاي نوش آذر باشد هيچ نوع پدر كشته گيي نداشته و ندارم و همينطور با آقاي شمس الواعظين ، كه به دليل فعاليتهايشان در مطبوعات ايران ، برايشان همواره احترام قئل بوده ام ،خب مثل اينكه جمله خيلي طولاني و پيچيده شد اما مهم نيست . مهم اينست كه بدانيد گرچه پشت هر شوخيي يك مسئله ي جدي وجود دارد ، اين شوخي را فقط يك شوخي بدانيد تا اينجايش و البته حق پرداختن به مطالب جدي پشت اين شوخي ، به صورت جدي را هم براي من محفوظ.
.



* **
خب من بالاخره بعد از دوهفته يا بيشتر ، راستش گمانم اين مدت خيلي بيشتر از اين حرفها بود ، بر گشتم. و اين برگشتن مقارن شد با آمدن بهار و سال جديد ، پس فكر كردم چند شعري كه همگي در بهار سال 1372 نوشته شده اند و بويي هم از بهار دارند ، براي شروع دوباره بد نباشد.باشد كه شعرهاي بعدي تازه باشند و رنگي از بهار داشته باشند.و به رسم معمول هم كه شده : سال نوِتان هم مبارك باد و بهارتان سبز و باراني ( براي آنها كه در ايرانند ) و گرم و پر آفتاب ( براي آنها كه مثل ما در خارج از ايرانند ) باد. بادا كه چنين باشد.
آسماني 1

هر كس آسماني دارد


يكي آسمانش را گم مي ‌كند

يكي آسمانش را به تو مي ‌سپارد

يكي هم به ‌جستجويِ آسمانِ تو

از آسماني

به آسماني

مي ‌غلتد



اما

از آسمانِ آبيِ من

تا آسمانِ تو

حجمي چنين بعيد را

آيا چگونه مي ‌توان پيمود‌؟



آسماني 2

اين آسمان را هم ديده‌ ام

مي ‌دانم

در چشم تو مي ‌نشست و آبي بود

از چشمِ تو مي ‌چكيد و زلال

در جويِ آب مي ‌رفت

مي ‌رفت و روزْ

مي ‌گشت


اما آيا كسي مي ‌داند

اين روزها را من

با خود چه كرده ‌ام‌؟


آسماني 3

اين آسمان را هم

از كف داده بودم اگر

به انتظارِ چشمِ تو مي ‌ماندم

تا بنگرد

و رنگ بگيرد

آسمانِ من



تا رنگ بگيرد اين آسمان مگر

جادويِ چشمِ تو

چندين و چند بار بايد

باز و

بسته شود‌؟


آسماني 4

آسمانت راپنهان مي‌ كني

ابر را مي ‌آوري ، اما

باران را

رخصت نمي ‌دهي كه ببارد

داري چه مي‌ كني

با آسمانت

با من

و با اين شوقِ لرزانِ

چكْ

چكِ بارن

بر بام

بر پنجره

خيابان



وقتي اينها را مي نوشتم فكر مي كردم همه چيز رو به راهه و فقط بايد برم بذارمشون توي وبلاگ و تمام اما ، واين اما يعني اينكه نشد كه نشد. راهم نمي داد و دوسه روزي هم طول كشيد كه فكر كرديم كه احتمالا يكي وبلاگ منو هك كرده ( يعني من و اكبر سردوزامي ، رفيق ساليانم ، فكر كرديم براي همين هم كردم تبديل شد به كرديم ، البته با اجازه ي آقاي شمس الواعظين ، اگر ايرادي به اين فعل غير بهداشتي كه متاسفانه خودشو هي به جملات ما فارسي زبانها تحميل ميكنه ، ندارن ) ، حالا چرا؟ منكه نمي دونم و نمي خوام هم كه بدونم ، شايد يكي بوده از اين بسياراني كه كرم هك كردن دارن ( امان از اين ...دن بي ادب ) . اين شد كه اكبر سردوزامي كه سرش درد مي كنه براي وبلاگ جديد درست كردن ( هرجا اين فعل بي حيا رو ديدين خودتون سه نقطه اي بخونيدش ) و خط جديد گذاشتن و خلاصه هر جور مسئله ي تكنيكي و غير تكنيكي مربوط به وبلاگها ، پيشنهاد داد كه يكي ديگه درست كنه
و هي ميخواست رنگشو عوض كنه و خط جديد بذاره و نمي دونم كجاشو چيكار كنه و هرچي من براش مي نوشتم بابا من خطش برام مهم نيست يا مي خوام رنگش مثل همون قبلي باشه هي دوباره مي گفت برو تو صفحه ي آقاي درخشان يكي از شكلهارو انتخاب كن و سرتون رو درد نيارم بالاخره از ترس اينكه مبادابكلي نا اميد بشه و بعد از نا اميد شدن عصباني بشه و اصلا از خير درست كردن صفحه ي جديد بگذره گفتم همون خط ياقوت رو بذاره . از شما چه پنهون
بعد از اين ماجراي درست كردن صفحه ي جديد شكم برده كه نكنه اصلا خودش وبلاگ منو هك كرده كه به اين بهانه يه مدتي مشغول درست كردن يه صفحه ي جديد بشه ، گرچه اون فبلي رو هم خودش درست كرده بود ، ولي تو اين مدت كلي چيزاي جديد ياد گرفته كه بايد يه جايي امتحانشون مي كرد . حالا نگين كه مي تونست براي خودش درست كنه ، چون فبول نمي كنم ، چرا ؟ مگه يه آدم چندتا صفحه ميتونه داشته باشه ؟ مي دونم كه توي اين وبلاگزار ، هستن كسايي كه جندينتا صفحه دارن ، خود اكبرم داره ، سه تاش رو هم داره ، اما فرقش اينه كه اين اكبر اولا با اسم مستعار مخالفه و با اسم راستكي هم ديگه بيشتر از سه تا كه نميشه داشت . ثانيا اين كارا يه مقدماتي داره كه با اخلاقش جور در نمياد ، مثلا اولش يه مدت آدم بايد خداحافظي بازي در بياره و سوگنامه براي خودش بنويسه و اداي آدماي مهم و گرفتار رو در بياره و بره فرانسه يا آمريكا يا جاهاي مهم مهم ديگه و ... ، بعد يه مدتي توي صفحه ي اصليش ، واقعا اصلي بوده ؟ چيزي ننويسه و همون موقع هم تندي بره دوسه تا صفحه ي ديگه با اسماي ديگه درست كنه و تند تند مشغول نوشتن تو اونا بشه و ، يادم رفت كه اينجا ديگه وقته نوشتن ثالثا بود اما عيبي نداره ، فرض كنيم حالا ثانيا يا ثالثا و به بعد ، بعدش چي ، اصلا چي مي گفتم ، آهان بعد ببينه كه نبابا اينجوري هي اسم آدم رو با القاب استاد و اينها نميارا ديگه و انگار استادي بيشتر تو اون اسمه بوده نه تو نوع نوشتن ، پس باز برگرده سر خونه ي اولش و چندتا لينك هم بده به اوناي ديگه ، آهان يه چيز ديگه رو باز يادم رفت ، بايد بگرده و ببينه كجا كي يه تعريفي چيزي ازش كرده زودي يه لينك بده به اون مطلب ، البته فقط براي اينكه ديگران عبرت بگيرن و استادي اساتيد يادشون نره . اما از كجا شروع كردم و به كجا رسيدم ، مثل اينكه اين يه بيماريه واگير داره توي سرزمين وبلاگ كه آدم تا مياد به خودش بجنبه يا به يه متخصص تبديل ميشه يا به يه راهنماي چگونه يه وبلاگ موفق بنويسيم . اونم راجع به پديده اي كه عمرش بيشتر از چندماه نيست و با تجربه ترين آدماش فقط چندماه باتجربه ترند از كسايي كه فرض كنيم همين امروز دارن شروع مي كنن . منم گمونم بهتره همينجا تا بيشتر گند نزدم بس كنم ، گمونم اين وراجي هم تقصير اين بهار لعنتي باشه ، كه بالاخره مشت يه آدمي مثل منو كه سالهاي سال در انزوا زيست و منزوي بود و اهل رابطه نبود و منزوي مرد ،باز كرد.
ولي من هنوز هم سر حرفم هستم : منو بكشين بالا برين پايين بياين اِي خانم ، اي آقا ( نزديك بود مچ خودمو باز كنم و اول بنويسم آقا وبعد خانم و براي ابد دچار لعنت طرفداران حقوق زنان بشم ، اونم من كه خودم يه پا فمينيستم و اگه گاهي در گذشته يكي دوتا كشيده تو گوش زن سابقم زدم تقصير من نبوده و بخدا دستم بوده ) خلاصه آي خانمها و آي آقايون اين اكبر سردوزامي خودش بود خودش بود خودش بود كه وبلاگ منو هك ...د.







صفحة من به هر دليل كه هست دو هفته‌اي مرا راه نمي‌دهد. از اين به بعد صفحة من اين است. لطفاً اگر به صفحة خاك دامن‌گير لينك داده‌ايد آن را تغيير بدهيد.



صفحه اصلی