خــاک دامنگيـــر

کامران بزرگ نيا     

 



صفحه اصلی
خاک دامنگيــر ( يادداشتها )
فرستادن نظرات
بـــايـــگانــي :

03/01/2002 - 04/01/2002 04/01/2002 - 05/01/2002 05/01/2002 - 06/01/2002 06/01/2002 - 07/01/2002 07/01/2002 - 08/01/2002 09/01/2002 - 10/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 04/01/2006 - 05/01/2006 08/01/2006 - 09/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 09/01/2009 - 10/01/2009


صدا



[Poweblue by Blogger]

چهار شعرِ ديگر از خاکِ دامنگير

انتحار؟

يکباره فرو مي ريزد
در زوايايِ پنهانِ درون
خلاء
دامن مي گشايد
بيرنگ و بلورين و سرد

آنوقت
زنگِ مقطعِ در
گوشيِ آونگ

« همه را پاره کرده بود
عکسهايِ کودکي را حتي
همه را
اشعارِ عاشقانه را حتي»

بعد
زير سيگارِ واژگون
دود و خاکسترِ رها شده بر ميز

بگذار دامن بگشايد بگذار

و خانه يِ تهي
و فنجانِ نيمخورده يِ چاي
و ديگر هيچ

مثلِ گلي بي نام

به خواهرم

برقِ آشنايي
در چشمِ ناشناسي
مي¬درخشد و محو ميشود

بايد به خانه رفت
بي نگاهي به چشماني
بايد به خانه رفت
بي درنگي کنارِ دري
بايد به خانه رفت
پرده را کشيد
سر بر آستاني نهاد و گريست

مثلِ گلي بي نام
کنارِ جويي خشک
گذشته مي شکفد ناگاه
آوازي
پنهان و ناهوشيار
غافلگيرمان مي کند
پايِ تيرِ چراغي
سر پيچِ کوچه اي
زيرِ سايه يِ ناروني


بازي

آسماني آبي
با تکه هايِ ابري که گاهي
به بازي
با باد ميروند و
ميآيند
تکه هايِ ديگري
و نقش ميزنند
رودي گاهي
گاهي پرنده اي

و عطرِ بي موسمِ گلِ نرگس
بر سر چهار راهها
که ميچرخد
به بازيي ديگر
از دستي به دستي و
عطر مي افشاند
بي منظور

و رهگذري که کلاهش را
در دست ميفشارد و
خيره ميماند
زيرِ طاقيِ ايستگاهي

بهار چگونه آمد
کي آمد
وسلطنتش را چگونه بر قرار کرد؟


روزي

روزي به سراغت ميآيد

با خود چه آورده؟
کدام شادي فرو مانده را ؟
کدام لبخند ناديدني ؟

به سراغت ميآيد
با شتاب ميآيد
مويِ سپيدت را نمي بيند
چينها را به پيشاني
شياره را به چهره
و لرزش دستان را
و آهِ فرو خورده يِ پنهان را
و اين تطاول را
اين همه را

دويده و شتابان خواهد آمد
با سرخگلِ گونه ها خواهد آمد
با لرزشِ بيقرارِ پستانها خواهد آمد
نگاهت خواهد کرد
با نرگسِ مستانه يِ چشمان

وتو
چه خواهي کرد
چه خواهي گفت
چه خواهي داشت
برابرِ اينگونه آمدنش
چه؟











چهار شعر از: خاکِ دامنگیر

عشق اي عشق
عشق
اي عشقِ پر طنين

با چهچهه‌‌يِ چكاوكي كه در سينه‌‌ات آواز مي‌خواند
دركِ جهان را
پلي بساز

عشق
اي عشقِ نابهنگام

با سوسويِ چراغي كه در شبِ چشمان داري
هراسِ جهان را
چتري بگشا

سايباني از عَشَقِه
و حنجره‌اي
كه جهان را با ضربِ مداومِ آهنگِ عشق
آواز مي‌كند
برايِ دركِ زندگي
و زيباييِ جهان


بر ايوان
صندلي خالي بر مهتابي
پيراهنِ سپيدِ آويخته بر پشتي
و گردي كه آرام
بال زنان
بسان پروانه‌‌هايِ خاكي رنگ
مي‌نشيند
بر ايوان
اين تويي تو
تصويري كه دفن نمي‌شود
اين تويي تو
نشسته در عصرِ تابستان
بر ايوان
در گذرِ روزان و شبان


پاسخ
آمد و به رغم هاي و هويِ بسيار بر در کوفت
با دستان کشيده يِ سرد
بر در کوفت
و هيچ دستي
به جواب در نگشود

بر در کوفت
و هيچ چشمي
مکثي نکرد بر در
با آوازي از دياري ديگر آمده بر در کوفت
و هيچ صدايي
آوايِ عجيبِ کوبشِ مدامش را
پاسخي نگفت


خواب
گمان مي کرد
شادي بالهايِ کوچکِ پرنده ايست
ساخته يِ دستانِ کودکي
گفت:
اما هرگز نبوده است
مگر در خيالِ من

اين لبخند هم
اين ارتعاش صدا
در دالان حنجره هم
چيزي را منتقل نمي کند
مثلِ خانه اي سپيد
بر تپه اي سراسر سبز
با برکه ي کوچک و لمس ناشدنيِ چشمانِ تو
و قنديلِ يخزده يِ ماه
همين

ديگر گماني نکرد
ديگر چيزي نگفت
ديگر دور شد دور
بر بامِ ويرانِ صدايي که مي وزيد







كارهاي مربوط به شكل صفحه ديگر دارد كم كم تمام مي شود. مانده است قسمت يادداشتها و صداي شعر هجوم در قسمت صدا كه آنهم به همت رضاي عزيز به زودي تمام خواهد شد. بنابراين اين صفحه فقط به شعر اختصاص پيدا خواهد كرد و مطالب ديگري كه در حوضه ي نقد و نظر و خاطرات خواهند بود در صفحه ي يادداشتها خواهد آمد.



شعر گزارش يك قتل را بابك ، نويسنده ي وبلاگ قلم انداز كه وبلاگي هم به زبان انگليسي مي نويسد ، به انگليسي ترجمه كرده و در وبلاگش گذاشته است. براي كساني كه علاقه مند به خواندن ترجمه ي اين شعر هستند آدرس هر دو وبلاگ را در زير مي نويسم. هر كار كردم كه لينكها را همانجايي كه نام وبلاگها را نوشته بودم بگذارم نشد
و بلاگ انگليسي Scratch Pad وبلاگ قلم انداز



شكل و شمايل جديد اين صفحه را مديون زحمات و سليقه ي دوستم رضا هستم و همينجا تشكرات بسيار خودم را تقديمش مي كنم. توضيح اينكه چند روز پيش كه بعد از مدتها تصميم گرفتم شعر جديدي را در اينجا بگذارم همه چيزش بهم ريخت. دليلش هم بي اطلاعي من از تغييرات تنظيمات جديد بلاگر بود. دراين ميان دوستان نا ديده ليلاي ليلي و رضا به من اطلاع دادند كه بايد چكار كنم تا اين صفحه دوباره به حالت عادي برگردد. در ضمن رضاي عزيز پيشنهاد كرد كه شكل صفحه را هم عوض كند و اين شد كه كار به اينجا رسيد كه مي بينيد . من كه از اين شكل جديد خيلي خوشم مي آيد ، اميدوارم كه شما هم خوشتان بيايد . در ضمن اين يادداشت را هم به جاي يادداشت قبلي مي گذارم كه هم نا دقيق بود و هم لينك آن اشتباه بود. !



گزارش يك قتل


زني مرده است . همين
همين ؟
همين كه نه ، اما
يك كسي ، يا يك كساني ، يك جايي ،يك جاهايي
ـ كه نه معلوم است كه ، كه بوده اند و كجا بوده است
با يك چيزي
ـ كه نمي دانيم كه چه بوده است
بر سرش كوبيده اند و بعد:
ـ مرده است .همين .
و اين ، همين ، تنها چيزيست كه مي دانيم
ـ همين ؟
همين و نه البته ، نه
پيش از آنكه مرده شود ـ كه نمي دانيم چگونه بوده است ـ مي دانيم اما
كه از اين اتاق به آن اتاق برده شده است
از اين راهرو به آن راهروي تاريك كشيده شده است
ـ تاريك ؟ تاريك بوده است ؟
تاريك بوده است شايد
با چشمان بسته به دستمال سياه ، معمولشان همين است
ـ معمولتان همين است مگر نه ؟
ـ اما چرا سياه ؟ و چرا در تاريكي ؟ و چرا ؟ اصلا چرا ...
وصدا ، صداها ، صداهايي هم شنيده است شايد
صداي پاها ، صداي ضربه ها ، صداي ، صداهاي بسياري كه نمي دانيم
ـ نه
ـ نه
نمي دانيم صداي كه بوده است
ـ نه
تنها مي دانيم كه صداهايي هم شنيده است و
مي گويند ـ خودشان هم گفته اند ـ كه يكبار هم لااقل صداي فريادي را شنيده اند آنها هم
و شنيده اند كه فرياد هم زده است و صدا
صداي فرياد زن بوده است ، همين زن ، زني كه مرده است حالا و همين ديگر
و ديگر فقط عكسي ست ، عكسي شده است از سالهاي ديگري كه
لبخند مي زند و انگار
دارد به مرگ خود مي نگرد
كه يك جايي ، در آنجا ها كه جايي نيست
كه نيست جز در كابوسهاي نيمه شباني
خود را نيافته است ديگر
مگر بر تختي به بيمارستاني كه نام از الله مي گيرد
اما
ـ نه
ـ نه
نه ، آنجا ديگر مرده بوده است زن
و نمي ديده است ديگر
زني كه مي گويند
انگار
زيبا بوده است نامش
زني كه شايد در عرض ده دقيقه مرده شده است ـ يا چهار ساعت ـ يا بيست و چهار ساعت
يا آماده براي مرده شدن شده است ، براي افتادن بر تختي كه نامِ الله را دارد
بر سر در بيمارستانش
زني كه با ضربه اي كه نمي دانيم چه كسي با چه چيزي در كجا ، يا كجاها بر سرش زده اند
آماده شده است براي
نبودن ، ديگر نبودن و بودن مرده
گفتم كه همين بود همين و ـ نه ، ـ نه ، ـ نه
اما
چگونه
چطور
و كجا
و با كدام دست
نمي دانيم ، نمي دانيم و
نخواهيم دانست
كه چگونه ، چطور
و اصلا
چرا
مرده است اين زن
اين زهرايي كه نامش ديگر
زيباي
كاظمي شده است
و حالا دارد ، روزي ، در عكس ديگري ، لبخند مي زند به زندگي .
به زندگي؟







ســـــــو ء ِِِ ِ ِ ِ تفا ُ ُ ُهم

يكبار هم

بي مقدمه آمد

و متن را

ــــــ كه آنقدر سپيديِ بينِ سطر داشت

كه ديگر سطريش نمانده بود ـــــــ

بر ميز انداخت و

رفت و از پنجره پريد پايين



چرا كه تازگيها پست مدرن شده بود و حتي

« مرگِ نويسنده» را هم

باور كرده بود



گرچه رسم است كه در اين روزها، كه روزهاي آغاز بهار و سال جديد است ، چيزي از زيباييهاي بهار و طبيعتي كه زنده مي شود باز و زندگي از سر مي گيرد به زيبايي تمام بگوييم اما...
مثل همه ي اين تبريكهايي كه اغلب به تصويري زيبا آراسته اند و قديمترها با پست و اين روزها با پست الكترونيكي ، براي هم مي فرستاديم و مي فرستيم ، و يادآوري مي كنيم به هم و آرزو مي كنيم براي هم ، زندگي دوباره ي طبيعت را و بهروزي را ...
و گرچه طبيعت بهرحال كار خود مي كند ، بي اعتنا به مصايبي كه ما آدمها بر سر هم مي ريزيم ، و گاهي چه بيرحم است طبيعت ، با خود فكر مي كنم ، كه زيباترين نقشهايش را ، با بي اعتنايي كامل ــ ميان خونها و ويرانه ها و اجساد ، اجسادي كه ديگر هيچگاه ، مثل طبيعت ، بر نخواهند خاست ــ به نمايش مي گذارد ...
و به ياد مي آورم كه چطور ، درست در يك همچين روزهايي ، در تهران ، چه زيبا بود بهار و چه بي رحم بود در عين حال بهار كه در ميان صداي انفجار موشكهاي عراقي و در ميان ويرانه هايي كه از بر خورد اين موشكها ايجاد شده بودند ، زيباترين جلوه هايش را به نمايش مي گذاشت ...
و گرچه نمي دانم كه چه مي خواستم واقعا بگويم كه منجر شد به اين سطرهاي پراكنده و نا تمام و از هم گسيخته ، اما ، اما چه مي توان كرد و از دست شعر چه بر مي آيد ، در اين مواقع كه در گوشه اي از جهان دارد بمب بر سر مردمي مي بارد كه گناهشان ، اگر اصلا گناهي كرده باشند ، زندگي در زير سايه ي ديكتاتور مخبتي بوده است كه حالا ، ديوانه ي قدرتمند تر ديگري مي خواهد ، با بمب و گلوله ، خر كشان ، آنها را متمدن و آزاد كند !
و حالا گمانم به يادم آمد كه مي خواستم بگويم ، برخلاف معمول كه در يك همچين روزي ، احتمالا شعري ، يا شعرهايي ، در ستايش بهار و زندگي و زيبايي و ... در اين صفحه مي گذاشتم ، و بعد از مدتي سكوت فكر كرده بودم شايد در روز آغاز بهار ، شعر تازه اي و شايد شادابي بگويم و اينجا بگذارم ، ديدم كه نه اين بهار آن بهار است و نه براي من حال و حوصله اي مانده كه بي اعتنا ، مثل خود طبيعت ، زيبايي را كه همواره همراه با عشق مهمترين و تنها هدفي دانسته ام كه در اين دنياي لعنتي باقي مانده است ، اگر بتوانم در شعري ، به چنگ بياورم و برايتان ، چون ارمغان بهار در اين جا بگذارم.
پس گشتم و از شعرهاي گذشته ، چند تايي را انتخاب كردم ، اولين شعر مال بيست و چهار سالي پيش است ، بهار 58 ، و اگرچه از شعريت ، چيزي ندارد ، اما ، اما مگر جايي هم براي شعر مانده است يعني ؟



سال نو
مي كوبد به در
به هيئت ِ گلوله

كودك به پيشواز مي رود
با لبخند

و گلي از حيرت ِ گورستان
مي نشيند ناگاه
به چشمان ِ مادر

مبارك
مبارك
سال نو
در خون و حيرت
مبارك باد
فروردين 58



بيزاري

بيزارم از اين همه هاي و هوي
از اين باد و باران ِ بهاري
كه نه سيلي مي شود شهر را بروبد و
نه باران ِ نَم نَم ِ بي پاياني
كه تا ابد
پشت دريچه اي
به تماشايش بنشيني

از اين خوشه ي بنفش ِ اقاقي
كه دانه دانه مي درخشد و مي لرزد
بر ايوان ِ ويرانه
بيزارم
بيزار از اين بهار كه دو چندان كرد
گلهاي ِ سرخ ِ قبور را
از اين باراني كه مي بارد و مي شويد غبار را
از تن برگهاي تازه شكفته

از اين بهار بيزارم
از اين بهار
كه به سايباني اندوه
پيچكي نثار مي كند
از اين عشوه ي ِ بي هدف بيزارم
بيزار از اين جلوه ي بي هوش

و از اين نسيمي كه مي وزد
و آفتابي كه مي تابد و رنگين كمانش را
رنگ در رنگ
بر مي افرازد
بر گرد اين اجساد

و دانه دانه
مي چرخند و فرو مي ريزند
گرد و
غبار و
برگهاي ِ اقاقي

آه كه بيزارم
بيزارم و
زار زار
كيست كه مي گريد
بي سر پناهي كه سر بگذارد



اما اين ...

اما اين بادكنكِ سفيد چه ميتواند بكند
وقيتي كه مي نشيند بر رودخانه ات
و غوطه ميخورد
ميانِ موجها و بر اجساد

شكفته بر رود ميروند و گِلِ مرداب ميشوند

و چه مي تواند بكند
وقتي كه بر آسمانت ميچرخد
بالايِ ويرانه ها و ويرانه ها و ويرانه ها
كه در ميانشان آن پايين
نشسته اي و داري برايِ خودت
آوازهايِ عاشقانه ميخواني
و ناگهان در آوازت
نخِ بادكنكي دَر ميرود از دور انگشتت
و ميرود بالا
بالا
و دور ميشود
پشتِ ستونهايِ شكسته و آنسويِ دودها و خرابه ها



آن يكي

شايد صدايِ ديگري باشد

از جايِ ديگري ميخواند
از خاكِ مرده يِ سردي ميآيد
و از جمجمه هايِ خاليي ميخواند
كه گذرگاهِ بادست و جايْگاهِ خاكستر
سوت ميكشد در چشمهايش باد و
غوغا ميكند در دهانش خاكستر
و چشم،چشم را نمي بيند

و آنوقت،هيچكس ديگر،ديگري را نديد و نپرسيد

از يكي از همين جاهايي ميآيد كه همينجاهاست
يادمان رفته و به ياد نميآوريم كه كجاست
كه كي بر آنجا قدمي زده ايم
فقط ، گهگاهي صدايش را شنيده ايم و
گاهي هم ميشنويم كه ميخواند
و مي پيچد
در گوش و بر دهانمان
سوتْ سوتِ باد و
غوغايِ خاكستر




گاهي چه زيبا بوديم

گاهي آدم ميخواهد چيزي بگويد
و ندارد ، نه تصويري كه جرقهاي بزند ، نه آهنگي كه آرام كند ، و نه هيچ چيز ديگري
كه زيبا باشد ، بِدَرَخشد ، بخواند
تكه استخوانِ تهِ زخميْست – با تريشه هايِ پوست و خوني كه گاهي تازه است و گاهي دارد
خشك ميشود و گاه خشك است ، خشك و سياه و ديگر نه انگار كه چيزيست يا بوده است

اينطورست گاهي كه آدم فقط ميخواهد چيزي بگويد و نميداند
كه چه را مي خاهد بگويد و چرا

مثلِ وقتي كه بي هيچ دليلي
دستهِ گلي ميسازيم
فقط برايِ زيبايي دسته كردنش
و زيبايي گلهايش
و زيباييِ تقديم كردنش




قصد داشتم مثل هميشه چند شعر ديگر ، از شعرهاي خودم را در صفحه بگذارم ، اما ديدم حيف است ديگران را از لذتي كه در اين چند روزه ، از خواندن ِ شعري از دوست ساليانم ، عبدالعلي عظيمي ، برده ام ، محروم كنم .لذت نادر و ديريابي كه فقط از خواندن چيزي كه شعرش مي ناميم ، دست مي دهد. شعري ساده و زيبا ، كه گرچه بسيار ساده است ، اما معلوم است كه شاعرش شعر را ساده نگرقته است و بدور است از جنجال و هياهوي بيهوده اي كه اين روزها ، بسياري از به قول نيچه اين بس بسياران ، بر سر نوشته هايي به راه انداخته اند كه پر از ادعا ست و اما خالي از هر نوع به قول خودشان شعريت.



در شب

شب در را كه مي بندد
صداي ديگري مي دهد
يك صداي ِ ناآشنا
يك صداي ِ اضافي
كه از سرانگشت ِ فلز مي رفت
مي گشت در گچ ِ ديوار و چوب ِ دَر و در خيال ِ تن

مثل ِ شبدري
كه شمردن ِ بيش از سه نمي داند
و نمي داند
آن انگشت ِ اضافي را چه بنامد

مي بندد دَر را و
باز مي كند
باز مي كند آهسته
ُتند مي بندد
مي بندد ُتند و
باز مي كند آهسته

چند قطره روغن
باز مي گرداند آن صداي ِ هموار را
اما ديگر
آن صداي ِ هميشه نيست

حالا شب
يك صداي ِ اضافي كم دارد

عبدالعلي عظيمي





يك نكته و چند شعر
شعر هوجوم واكنشهاي متفاوتي را برانگيخت. بعضي از خوانندگان اين شعر ، و بخصوص خانمها ، آنرا خيلي مردانه دانسته بودند و بعضي ديگر هم خشن. براي همين فكر كردم بد نباشد در مورد اين شعر توضيحي بدهم.البته با ذكر اين نكته كه توضيح شاعر يك شعر الزاما درست ترين و كاملترين توضيح يك شعر نيست . فرايندي كه كه منجر به گفتن يك شعر مي شود فرايند پيچيده ايست و گاهي خود شاعر هم به درستي نمي داند كه چرا و چطور؟
اما در مورد يك شعر پيش و بيش از هرچيز بايد به فضا و عناصر سازنده ي آن توجه كرد ، به نظر من و نه اينكه بلافاصله دنبال اين گشت كه چه مي خواهد بگويد ، اين شعر و اصولا هر شعري ، لااقل شعر هاي من نمي حواهد اصلا چيزي بگويد ، بيشتر ، اگر اصلا بخواهد كاري كند ، نشان دادن ، يا به تصوير كشيدن ِ گاهي يك حس و گاهي يك حالت است.
در اين شعر بخصوص بايد توجه كرد كه راوي خود را به باد تبديل مي كند و رابطه ، رابطه ي باد است و درختي ، بادي كه ميخواهد بوزد ، و همه ي شعر هم بيان اين آرزوزست ، اما درواقع از شگردي استفاده شده كه اين آرزو را انگار ، و بر اين انگار تاكيد مي كنم ، انگار تحقق پيدا كرده است . و در وجه ديگرش هم اروتيسم است كه در اين شعر ، همانطور كه در زندگي ، گاهي تند است و علاوه بر احساسات لطيف عاشقانه ، خشونتي را ، در خود دارد كه مي تواند ناشي از سدت احساس باشد. و فراموش نكنيم كه شعر ، بيان حالات يك مرد است !
يك نكته ي اديگر اينكه اين شعر ، ، از مجموعه ي «براي آنكه صدايم باد است » انتخاب شده بود ، و همراه چند شعر ديگر ، فضاي خاصي را مي سازند و در واقع هم اين چند شعر يك نوع گفتگوي شعري بودند ، كه حالا ما به يك طرف اين گفتگو داريم گوش مي دهيم ، چرا كه من متاسفانه به آن بخش ديگر دسترسي ندارم.
فكر مي كنم بد نباشد كه اين چند شعر را با هم بياورم ، شايد كمكي كه به درك بهتر فضاي شعر. گرچه پيش از اينهم اين شعرها ، تك تك در اينجا آمده بودند.
دست آخر اينهمه ، فقط به اين منظور نوشته شد كه در اين صفحه هم باب گفتگو ، البته فقط گهگاهي ، گشوده شده باشد.



برايِ آنكه...

برايِ آنكه صدايم باد است
و مي‌بارد
بر برگهايِ روشنِ تو

و برايِ آنكه دريا
در صدايِ تو افتادَست
و فرو مي‌رود
در ماسه‌هايِ تنِ تو

و برايِ آنكه تو نهالِ نازكِ باراني
و مي‌باري
بر شاخه‌هايِ درختي كه روزي باد بود

و براي آنكه صدايم بادَست
كه مي‌وزد
هر دم به رويايي
و نمي داند
كجا
فرود آيد



هجوم

روزي عريانت مي‌كنم
چون بادي بر تو مي‌پيچم و چون باغي در خزان
عريانت مي‌كنم
و برگهايت را در پيشِ پايت مي‌ريزم

مي‌وزم بر زمينِ عريانت
تو از دست مي‌دهي خِرت‌و‌پرت‌هايت را
من بهار مي‌كنم و مي‌مانم
با ريشه‌هايِ وزانم

روزي صدايت خواهم‌كرد
و تو از ياد مي‌بري نامت را



باد

اما نمي‌داند تا كجا بوزد
كه پيدايت كند
بر تو بپيچد و
عريانت كند

شايد برايِ همين است كه گاهي‌.‌از لايِ پنجره‌يِ نيمه‌بازي مي‌گذرد
لته‌هايِ روميزي رامي‌جنباند و ليواني را مي‌اندازد‌،
كاغذ‌ها را پراكنده مي‌كند و كتابها را به‌سرعت برگ مي‌زند

برمي‌گردد‌،.‌خانه را مي‌چرخد و
بيهوده‌،.‌بيهوده راهي مي‌جويد كه باز‌گردد
باز‌گردد‌.‌برود‌.‌

اما تا كجا برود

و نمي‌داند،‌.‌باد نمي‌داند
تا كجا بوزد
چرا بوزد
تا چه‌كند؟



وقفه

گاهي گذشته از همه‌يِ وزيدنهايش
مي‌ماند باد
در پيچ كوچه‌اي
و نگاه مي‌كند:
پنجره را

و زير پنچره:
درخت را

و پايِ درخت:
سايه را

مي‌چرخد زمين و سايه بلند مي‌شود
كوتاه مي‌شود
پاييز مي‌شود ــ‌ بهار و
بهار مي‌كند درخت

و در زمستانش
ديگر درخت نمي‌داند
كه آمد و رفته ؟
پنجره نمي‌داند
كه باز‌است يا بسته ؟

و باد
باد نمي‌داند
بوزد‌،‌برود‌،
وزيده‌است يا رفته ؟



يك وقتهايي هم...

يك وقتهايي هم باد از خرابه‌اي مي‌گذرد
و سوتْ سوتِ صدايش را
همينطور كه مي‌چرخد
اينجا و آنجا‌،‌مي‌برد با خود

« دامن كشان و چرخان »
گردي اينجا و
پوشالي آنجا
هوا مي‌كند
و مي‌رود‌،‌باز مي‌رود

اما جغد كه نيست باد
كه بنشيند به هو هو به‌ پا كردن
چرخهايش را مي‌زند
و ، مي‌رود
مي‌رود جايِ ديگري
صحرايي خياباني خرابه‌اي
جايي
بوزد‌،‌باز‌،‌بوزد
باد



خستگي

گهگاهي هم چنگ مي‌زند
بر سيمِ خارداري
كه نوزد ديگر
و بماند
مثلِ يك تكه پارچه‌يِ ريشْ ريشْ
و بالْ بالْ بزند
در بادِ ديگري
اين باد




وقفه

گاهي گذشته از همه يِ وزيدنهايش
مي ماند باد
در پيچ كوچه اي
و نگاه مي كند:
پنجره را
و زير پنچره:
درخت را
و پايِ درخت:
سايه را


مي چرخد زمين و سايه بلند مي شود
كوتاه مي شود
پاييز مي شود ــ بهار و
بهار مي كند درخت

و در زمستانش
ديگر درخت نمي داند
كه آمد و رفته ؟
پنجره نمي داند
كه بازاست يا بسته ؟
و باد
باد نمي داند
بوزد، برود،
وزيده است يا رفته ؟



و بر اين رود

و بر اين رود
كه آرام مي رود ، كه نمي دانيم به كجا مي رود
و مي رود تا ابد
همواره مي رود ، وَ در آن
جسدي غوطه مي خورد
كه نمي دانيم به كجايش خورده
اما مي دانيم كه مرده است
نمي دانيم چگونه
اما مي دانيم كه چرا مرده چرا جسدي شده است
افتاده بر رودي
و حالا دارد بالا مي رود آرام و پايين مي آيد
و مي رود ، سنگين و كند مي رود ، مي رود به جلو

و رود ، روشن و آرام است پشت مه
و صدايش دلپذير و زيباست
واز كنارِ خانه يِ ما مي رود ، آرام مي رود ،
و مي رود تا ابد



اما اين ...

اما اين بادكنكِ سفيد چه مي تواند بكند
وقيتي كه مي نشيند بر رودخانه ات
و غوطه مي خورد
ميانِ موجها و بر اجساد

شكفته بر رود مي روند و گِلِ مرداب مي شوند

و چه مي تواند بكند
وقتي كه بر آسمانت مي چرخد
بالايِ ويرانه ها و ويرانه ها و ويرانه ها
كه در ميانشان آن پايين
نشسته اي و داري برايِ خودت
آوازهايِ عاشقانه مي خواني
و ناگهان در آوازت
نخِ بادكنكي دَر ميرود از دور انگشتت
و مي رود بالا
بالا
و دور مي شود
پشتِ ستونهايِ شكسته و آنسويِ دودها و خرابه ها و . . .





راستش نمي دانم چه اتفاقي افتاد كه امروز ، سه شعري كه در اين صفحه گذاشتم تبديل به يه مشت مربع و نقطه شد. در واقع مي دانم كه چه شد اما نمي دانم چرا اينبار اين اديتور مطالب را يونيكد نمي كند. بنابراين تا حل اين معماي احتمالا ساده اين چند كلمه را مي نويسم و توضيح مي دهم كه با خودم قرار گذاشته بودم كه هربار يك يا چند شعر را بخوانم وصدا را هم به متن اضافه كنم ، اين چند شعر را با استفاده از مخزن اينترنتي دوستانم بهزاد كشميري پور و اكبر سردوزامي گذاشتم اما از آنجا كه صدا حجم زيادي مي گيرد ، فعلا تا حودم داراي مخزني نشدم به همين چندتا بسنده مي كنم.



صفحه اصلی